فلسفه‌ی زنجیر و سرشت آزادی‌خواه بشر 
صفحه اصلی تماس با ما عناوین مطالب پروفایل قالب سبز

 نوع بشر اسیر در زنجیرهای بسیار است: زنجیر عادات، نیازها، قوانین گوناگون طبیعی و اجتماعی، بایدها و نبایدهای منطقی، قوانین و دستورات زبان و بسیاری بند و زنجیرهای پیدا و ناپیدای دیگر (نکته‌ی جالب اینکه واژه‌ی عقل نیز در اساس به مفهوم بند و زنجیری است که با آن چارپایان را می‌بندند). زنجیرهایی که البته برخی از آنها حاصل انتخاب و تصمیمات فردی یا اجتماعی وی بوده و برخی دیگر نیز ریشه در طبیعت، حیات و ساختار هوشمندی او دارند. با این وجود، چنانچه نگاهی گذرا به تاریخ بشر داشته باشیم؛ با اندک تأملّی درمی‌یابیم که این موجود شگفت‌انگیز، هماره خواسته یا ناخاسته و به انحاء گوناگون در پی از هم گسستن بسیاری از این زنجیرها بوده است:

- انجام اختراعات گوناگونی که توان کنترل بیشتری بر پدیده‌های طبیعت به وی داده و بدین ترتیب دامنه‌ی محدودیت‌های زندگانی خویش را تنگ‌تر نموده؛
- ساخته و پرداخته کردن اسطوره و افسانه‌هایی با محتوای منافی قوانین طبیعت و توانایی‌های نوع انسان؛
 - حماسه‌سازی و تمثیل‌ها در وصف قهرمانانی که به مبارزه با ساختارها و قوانین موجود اجتماعی و سیاسی زمانه‌ی خویش برخاسته‌اند؛
- بر زبان راندن سخنان موزون و متفاوت با سخنان روزمرّه که منطق زبان را به حاشیه رانده و رفته‌رفته شعر نامیده شده؛
- خیزش‌های اجتماعی بر علیه استبداد سیاسی و نظام‌های خودکامه
 
همه‌ی اینها و موارد بسیار دیگر حاکی از گیرایی و جذّابیت همیشگی رهایی از زنجیرها، از دورترین ادوار تاریخی تا کنون می‌باشد آنچنانکه رسیدن بدین حکم فلسفی ناگزیر می‌نماید که بگوییم:
 
«آزادی‌خواهی در سرشت بشر است.»
 
این اصل به طریقه ی دیگری نیز قابل استنتاج است. ذهن کودک انسانی در آغاز، محدود در هیچ قانون و محدودیت طبیعی یا غیر آن نیست. او هنوز نمی‌داند که چه چیز ممکن و چه چیز غیرممکن است و به عبارت دیگر می‌توان گفت که از دید ذهن آزاد یک کودک، بالقوّه همه چیز ممکن است ولی رفته‌رفته بر این آزادپنداری ذاتی، انواع محدودیّت‌ها و قوانین تحمیل شده و سرشت آزادی‌خواه وی به بند زنجیرهای گوناگون کشیده می‌شود. پس از این لحاظ نیز می‌توان گفت که اساساً سرشت بشر با آزادی عجین است.
 البته پیداست این نتیجه و مسیر رسیدن بدان، متفاوت از اصل همیشگی اگزیستانسیالیست‌ها یا معتقدان به «اصالت وجود» است. اما در اینجا پرسشی که سر بر می‌آورد این است که: «اگر آزادی‌خواهی در سرشت بشر است؛ پس چرا خود زنجیر می‌سازد و بر پای خویش می‌افکند؟» این پرسشی مهم و چالش برانگیز است که البته آنچنان که می‌نماید، گویی بیشتر به قوانین و هنجارهای اجتماعی و زیر مجموعه‌های آن از جمله هنجارها و قوانین سیاسی نظر دارد. این پرسش حاکی از وجود تناقضی شگفت با اصل یاد شده می‌باشد. به راستی چنانچه بشر در طلب آزادی است، چرا خویش را گرفتار ساخته و می‌سازد؟ چرا زندان بر پا می‌کند؟ چرا در بیشینه‌ی مقاطع تاریخی زندگی خود، در شرایط اختناق و نبود آزادی زیسته و اساساً چرا راضی به زیستن در خفقان می‌شود؟ بررسی‌های بیشتر در این باره را به ادامه‌ی بحث موکول می‌کنیم.
 
***
در این چند محور اساسی، سخن خویش را پی خواهم گرفت:
الف- تعریف زنجیر
ب- قدرت زنجیر
پ- انواع تقسیم‌بندی‌های زنجیر
ت- انواع کوشش‌های آزادی‌خواهانه‌ی بشر
ث- آرامش زنجیر
 
الف- تعریف زنجیر
 
این بحثی با نگاه فلسفی است. بنابراین تلاش بر این است که به گونه‌ای دقیق و بنیادین مفاهیم را واکاوی نموده و به نتایج قابل اتّکایی دست یابیم.
جالب است تعریفی که از زنجیر به معنای مجازی و کلّی آن به دست خواهیم داد؛ دارای رابطه و علاقه‌ی ظریفی با مفهوم متعارف آن می‌باشد که معمولاً عبارت است از رشته‌ای از حلقه‌های فلزی یا غیر‌فلزی که به همدیگر متّصل شده‌اند. در بطن مفهوم زنجیر معمولی، یک نکته‌ی بسیار کلیدی وجود دارد که در چهارچوب دیدگاه تفاوت‌انگاری، از مباحث بسیار مهم تلقّی می‌گردد و آن تکرار است که در اینجا در مفهوم رشته و علامت جمع حلقه‌ها نمود یافته است. بنابراین زنجیر را چنین تعریف می‌کنیم:
 
«هر موضوع تکراری را زنجیر می‌گوییم.»
 
بر اساس این تعریف، هرآنچه که تکرار گردیده باشد؛ تشکیل یک زنجیر می‌دهد.
 
ب- قدرت زنجیر:
پس از تعریف زنجیر، لازم است درباره‌ی استحکام و قدرت آن نیز صحبت شود. نظر به اینکه هر زنجیر از تکرار موضوع خاصّی حاصل می‌گردد؛ در نتیجه می‌توان گفت استحکام و قدرت آن نیز در ارتباط مستقیمی با میزان تکرار موضوع خواهد بود. به عبارت دیگر هرچه تکرار موضوع بیشتر باشد؛ به همان میزان استحکام و قدرت زنجیر ساخته شده نیز افزون‌تر می‌باشد هرچند البته تأثیر جنس زنجیر نیز در میزان این استحکام تردید ناپذیر است.
 
پ- انواع تقسیم‌بندی‌های زنجیر:
می‌توان با توجه به جنس و یا چگونگی تشکیل زنجیر، دو نوع تقسیم‌بندی را در این‌باره اعمال نمود:
 
انواع زنجیر بر اساس جنس:
 
 1- زنجیر مکانی:
موضوع تکراری در مکان است. مثال‌هایی برای رنجیر مکانی:
زنجیر فلزی معمولی(تکرار حلقه‌ها در مکان[1])، جمعیت(تکرار آدمیان در مکان)، دریا(تکرار آب در مکان)، جنگل(تکرار درخت در مکان)، کتابخانه(تکرار کتاب در مکان) و...
 
2- زنجیر زمانی:
موضوع تکراری در زمان است. مثال‌هایی برای زنجیر زمانی:
تمام قوانین طبیعت در تمام سطوح میکروسکوپی و ماکروسکوپی(که خود را به صورت تکرار پدیده‌ها در زمان نشان می‌دهند همچون: کسوف، حرکت اجرام آسمانی، فصل‌ها، کنش‌ و واکنش‌های ذرات اتمی و...)، موسیقی(تکرار نُت‌ها در زمان)، رقص(تکرار حرکت در زمان)، هنجارهای اجتماعی(تکرار آداب، رسوم و رفتارها در زمان)، قوانین حکومتی(تکرار رفتارهای حکومتی در زمان)، عادت(تکرار رفتارهای فردی یا اجتماعی در زمان)، مذهب(تکرار مناسک در زمان) و...
 
3- زنجیر ذهنی:
نوع بسیار مهم دیگری از زنجیر است که هرچند می‌توان آن را نوع سوم قلمداد کرد ولی به وضوح حاصل تأثیر دو زنجیر یاد شده بر ذهن (و شاید بتوان گفت دستگاه عصبی) می‌باشد. این زنجیر در اصل بازنمایی مفهومی و انتزاعی دو زنجیر نخست در ذهن است که عملکرد آن بسیار مشابه آنها بوده و حتی بعضاً بسیار قوی‌تر ظاهر می‌شود. می‌توان آن را چنین تعریف کرد: «زنجیر ذهنی، موضوع تکراری در ذهن است.» و چون بدیهی است که تمام آنچه که در ذهن وجود دارد؛ برگرفته از موضوعات مکانی یا زمانی است؛ در نتیجه باید گفت که در تحلیل نهایی زنجیر ذهنی هماره بازتاب زنجیرهای مکانی یا زمانی خواهد بود. به عنوان مثالی از زنجیر ذهنی می‌توان گفت چنانچه قدرت سرکوبگری یک حکومت استبدادی چنان تکرار شود و یا به عبارت دیگر چنان تداوم یابد که عملاً امکان هرگونه اعتراض، شورش و جنبش رهایی‌بخشی را منتفی سازد و به دیگر بیان زنجیرهای اسارت به شدیدترین وجهی بر پای مردم پیچیده شوند؛ در چنین حالتی به تدریج در اذهان فردفرد مردم نیز، این قدرت سرکوبگری و زنجیرهای اسارت، به گونه‌ای انتزاعی بازنمایی شده و هرکس در ذهن خویش نیز اندک‌اندک بدین نتیجه می‌رسد که اساساً رهایی امکان‌پذیر نخواهد بود. یک نکته‌ی مهم در رابطه با زنجیر ذهنی این است که اگرچه از هم گسستن یک زنجیر بیرونی (زمانی یا مکانی)، عامل قدرتمند و غیر قابل انکاری برای گسسته شدن زنجیر ذهنی است؛ ولی چنین شرطی هماره ضروری نیست. زیرا همانگونه که در ادامه خواهد آمد، به عنوان مثال، خلق بسیاری از آثار هنری در شرایطی صورت گرفته و می‌گیرد که زنجیرهای بیرونی همچنان وجود داشته و دارند و در این خصوص باید گفت ضعف زنجیرهای ذهنی خالق اثر هنری (که متأثر از عوامل گوناگونی از شرایط تربیت خانوادگی گرفته تا موارد دیگر بوده)، بیشترین سهم را داشته و دارد.
 
انواع زنجیر بر اساس چگونگی تشکیل:
 
1- زنجیرهایی که بشر نساخته است ولی می‌یابد(طبیعی)
منظور زنجیرهایی است که در طبیعت وجود دارد و بشر صرفاً آنها را کشف می‌کند. بدیهی است هر قانون طبیعی که کشف می‌شود علاوه بر اینکه به بشر قدرت و توان بیشتری برای کنترل بر طبیعت و پدیده‌ها را می‌دهد؛ همچنین به منزله‌ی زنجیری است که دامنه‌ی توانایی‌ها و امکانات وی را محدود می‌سازد. تمام پدیده‌های طبیعی تکرارشونده‌ای که منتهی به کشف الگوهای تکرار یا همان قوانین طبیعت می‌گردند؛ نمونه‌هایی از این زنجیرها هستند. مثلاً تکرار پدیده‌ی طلوع خورشید از شرق، زنجیری طبیعی است که در طی تجربیات بشر کشف شده و می‌شود. در بسیاری موارد این گونه زنجیرها را به سادگی نمی‌توان از هم گسست مگر اینکه شرایط تشکیل آنها را دگرگون سازیم. به عنوان مثال اگر موقعیت جغرافیایی خود را تغییر دهیم و مثلاً به یکی دیگر از سیاره‌ها سفر کنیم؛ چه بسا خورشید دیگر از شرق طلوع ننماید. زنجیرهای طبیعی هم از نوع مکانی و هم زمانی می‌باشند. طلوع خورشید در نمونه‌ی پیش گفته، یک زنجیر زمانی است و از جنگل نیز به عنوان یک زنجیر مکانی می‌توان نام برد.
 
2- زنجیرهایی که بشر خود آگاهانه می‌سازد(انسانی)
نمونه‌ی زمانی چنین زنجیرهایی عبارت خواهند بود از: هنجارها و قوانین گوناگون اجتماعی- سیاسی و آداب و رسوم و سنّت‌های ملّی و نمونه‌ی مکانی آنها نیز مواردی همچون: شهرها(تکرار خانه در مکان)، موزاییک‌فرش کردن خیابان‌ها(تکرار موزاییک و طرح‌های مشابه در مکان)، طرح‌ها و چیدمان‌های گوناگون تکرارشونده در معماری‌ها، فضای داخلی خانه‌ها، لباس‌ها و البته زنجیر معمولی نیز از نمونه‌های دیگر زنجیر مکانی انسانی می‌باشند. بحث پیرامون دلایل ساخت چنین زنجیرهای بشرساخته‌ی آگاهانه‌ای، سر از بحث‌های دیگری همچون فلسفه‌ی زیبایی و فلسفه‌ی قدرت سیاسی (با نظریه‌هایی همچون قرارداد اجتماعی) در می‌آورد که البته مجال طرح آن‌ در اینجا نیست ولی در هر حال، شاید این فرض که در مجموع پیدایشِ نخستین چنین زنجیرهایی منافاتی با بقا و حیات نوع بشر نداشته و حتی به گونه‌ای در خدمت آن نیز بوده است؛ بخشی از یک پاسخ قابل قبول باشد. بخش دیگر چیزی است که می‌توان آن را آرامش زنجیر نامید و بعداً در این باره بیشتر سخن خواهیم گفت. نکته‌ای که درباره‌ی زنجیرهای زمانی انسانی بسیار حائز اهمیّت است؛ این است که در موارد متعدّدی افزایش قدرت این زنجیرهای آگاهانه ساخته، حاصل کنش‌های ناآگاهانه و پذیرش هنجارگونه‌ی آنهاست که در این صورت باید گفت تا حدودی از این لحاظ با زنجیرهای ناآگاهانه‌ی بشرساخته (زنجیرهای روانی) مشابهت می‌یابند.
 
3- زنجیرهایی که بشر ناآگاهانه می‌سازد(روانی)
به جرئت باید گفت که این گونه از زنجیرها، از مهم‌ترین زنجیرهای انسانی می‌باشند که در تحلیل نهایی می‌توان آنها را صورت‌بندی روشن‌تری از مهم‌ترین بحث‌های جامعه‌شناختی و روان‌شناختی به شمار آورد. در واقع در چارچوب پارادایم زنجیرها و به کمک مفهوم زنجیرهای ناآگاهانه ساخته‌ی انسانی، می‌توان توضیح منطقی و مستدلی در خصوص بسیاری از مفاهیم پیچیده‌ی روانی و اجتماعی ارائه داد که از جمله‌ی مهم‌ترین آنها معیارهای زیبایی‌شناختی هنری می‌باشند. البته شرح و تفصیل این موضوع، خود مجال و نوشتار مستقل دیگری را می‌طلبد که امید است به زودی فرصت پرداختن بدان فراهم گردد. ولی به طور مختصر درخواهیم یافت که معیارهای زیبایی‌شناختی هنری چگونه شکل گرفته و دوام می‌یابند. همچنین هنگامی که این معیارها در مقاطعی از زمان، مورد هجوم جریانات به اصطلاح «ساختارشکن» قرار می‌گیرند؛ در حقیقت امر چه روی می‌دهد. ولی آنچه که به بحث کنونی ما مربوط می‌شود، این است که شکل‌گیری زنجیرهای ناآگاهانه ساخته یا روانی، در اساس حاصل میل بشر به رهایی از زنجیرهای بسیار قدرتمندی است که در پیرامون خویش می‌بیند ولی آنچه در نهایت روی می‌دهد؛ تولید ناآگاهانه‌ی یک زنجیر قدرتمند دیگر است که البته قدرت این زنجیر همانگونه که در بحث از قدرت زنجیر گفته شد؛ به میزان تکرار موضوع بستگی خواهد داشت. مثالی که می‌توان زد (والبته شاید چندان وافی به مقصود نیز نباشد) جای بسته یا سینمایی است که در آن همه‌ یا بسیاری از تماشاگران خواهان رهایی از هوای خفقان‌آور سالن گردند و به سوی درب خروجی سینما هجوم آورند ولی نتیجه‌ی این هجوم همگانی و شتابان، ایجاد فضای خفقان‌آور دیگری در کنار درب خروج باشد آنچنانکه بعضی در اندیشه‌ی یافتن راه خروج دیگری بیفتند و یا حتی ترجیح دهند به سالن نمایش بازگردند چراکه هوای آن را بهتر و آزادتر بدانند. در این مثال، هوای گرفته و خفقان‌آور سالن سینما، مدلی از زنجیرهای قدرتمند موجود است که بسیاری خواهان رهایی از آنند و ازدحام جمعیت در کنار درب خروج نیز نمادی از زنجیر ناآگانه ساخته. دلیل اینکه می‌گوییم این زنجیرها همچنان ساخته می‌شوند این است که تلاش برای رهایی از بند زنجیرها با توجه به سرشت آزادی‌خواه بشر، هماره و کم‌و‌بیش آگاهانه یا ناآگاهانه در جریان بوده و لذا دلیل تشکیل چنین زنجیرهایی قابل درک است.
 
ت- انواع کوشش‌های آزادی‌خواهانه‌ی بشر
در آغاز بحث با اشاره به کوشش‌های گوناگون و نشانه‌های بارزی بر آزادی‌خواهی همیشگی بشر در تاریخ، بدین اصل رسیدیم که آزادی‌خواهی در سرشت بشر است. اکنون می‌خواهیم این کوشش‌ها را در ذیل دو دسته‌بندی کلّی گرد آوریم: کوشش‌های آگاهانه و کوشش‌های ناآگاهانه. همانگونه که بشر به دو صورت آگاهانه و ناآگاهانه زنجیر می‌سازد؛ به همان سان نیز آگاهانه و ناآگاهانه در پی رهاسازی خویش برمی‌آید:
 
1- کوشش آگاهانه‌ی بشر برای رهایی از زنجیرهای طبیعی و آگاهانه ساخته‌ی خویش
 
بشر با دریافت این واقعیت که اسیر در زنجیرهای محدود کننده‌ی طبیعی و انسانی است؛ کوشش‌هایی را در راستای رها ساختن خود صورت می‌دهد. با توجه به نمونه‌های برشمرده‌ی پیشین در خصوص انواع زنجیر، وی این تلاش‌ها را متناسب با جنس زنجیر سامان می‌دهد. او برای رهایی از زنجیر قوانین طبیعت (پس از آنکه بدین نتیجه رسید که قادر به نقض و تغییر آنها نخواهد بود)؛ به کشف راه‌های به کارگیری این قوانین و تسلّط بر طبیعت به یاری آنها پرداخته و یا در عرصه‌ی هنر و تخیّل، اقدام به برهم‌زدن آنها می‌نماید. البته در مورد اخیر یعنی عرصه‌ی هنر و تخیّل، باید در نظر داشت که در اساس بیشینه‌ی این اقدامات می‌بایستی ذیل کوشش‌های ناآگاهانه‌ی بشر قرار گیرند ولی هماره میزانی از اقدامات هنری آگاهانه (و از جمله هنر و ادبیات سیاسی) نیز وجود دارد که نشانگر تلاش آگاهانه‌ی بشر در راه رسیدن به آزادی است که البته بخش عمده‌ای از ابزار مورد استفاده در این تلاش‌ها، جذابیت درهم شکستن زنجیرهای منطق زبان و منطق قوانین طبیعت در آثار هنری است. همچنین در عرصه‌ی قوانین اجتماعی و در رأس آنها قوانین حکومتی که خود ساخته است؛ هر زمان که گمان کند این قوانین تحمّل‌ناپذیر گردیده‌اند؛ بر آنها می‌شورد و آگاهانه انقلاب‌ها و جنبش‌های گوناگون اجتماعی برپا می‌سازد.
 
2- کوشش ناآگاهانه‌ی بشر برای رهایی از هر زنجیر و رسیدن به آزادی مطلق
 
بشر سرشتی آزادی‌خواه دارد و چنانچه به زبان روان‌کاوانه‌ی فروید بخواهیم سخن بگوییم؛ این سرشت آزادی‌خواه همچون ضمیر ناخودآگاه، رفتار وی را در تمام فراز و فرودهای زندگی تحت تأثیر خود قرار می‌دهد که از بارزترین نمودهای این تأثیر، هنر و ادبیات است تا جاییکه نگارنده بر این باور است که:
 
«هنر حتی به معنای گسترده‌ی آن (به طوری که صنعت را نیز در بر بگیرد) چیزی جز تبلور آزادی‌خواهی بشر نیست».
 
در چارچوب بحث کنونی، دست‌کم از دو زاویه‌ی دید می‌توان موضوع آزادی در هنر و ادبیات را مورد بررسی قرار داد: از دیدگاه خالق اثر هنری و از دیدگاه مخاطب آن.  
 
اثر هنری از دیدگاه خالق اثر:
در بررسی آزادی در آثار هنری از دیدگاه خالق اثر نیز باید دو امکان یا احتمال بسیار مهم را مورد توجه قرار داد:
نخست اینکه وی ناخودآگاه و تحت تأثیر فشار تحمّل‌ناپذیر اسارت ناشی از زنجیرهای همیشگی و روزمرّه (چه طبیعی، چه منطقی و چه زنجیرهای بشرساخته‌ای همچون استبداد سیاسی) متناسب با میزان آزادی خویش از زنجیرهای ذهنی، به سراغ خلق دنیایی می‌رود که در آن این زنجیرها یا وجود ندارند و یا قابل گسستن هستند. او بدین ترتیب آرمان‌شهر مطلوب خویش را در اثر خود نشان داده و یا تلویحاً با ساخته و پرداخته کردن شخصیت‌ها و قهرمانان پیروزمند افسانه‌ای، راه دست‌یابی به آزادی از زنجیرهای بیرونی را در آن نشان می‌دهد. حال چه این اثر یک اثر تصویری همچون نقاشی، مجسّمه، تئاتر یا فیلم باشد و چه یک اثر ادبی همچون شعر یا رمان و یا چه یک اثر موسیقیایی باشد.
امکان یا احتمال دیگر این است که خالق اثر هنری، خود اساساً کسی نیست که دغدغه‌ی آزادی و رهایی داشته باشد بلکه وی خود اسیری است که با بهره‌گیری از پاره‌ای از زنجیرهای ناآگاهانه ساخته‌ی دیگران –در اینجا معیارهای زیبایی‌شناختی هنری- آثاری جذّاب و صرفاً با هدف جلب مخاطب و القای زنجیرهای ذهنی خود و یا دست‌یابی به منافع زودگذر شخصی خلق می‌کند. نکته‌ی مهم در این امکان این است که خالق اثر در چنین حالتی، همان کسی نیست که به پیروی از سرشت آزادی‌خواه خود به خلق اثری آزادی‌خواهانه اقدام نموده است ولی نکته‌ی دیگر این است که شاید برای داوری کردن و ارزشگذاری نمودن چنین آثاری که برآمده از سرشت آزادی‌خواه خالق نیستند؛ معیار مستحکمی در دست نباشد جز میزان دوری از زنجیرهای ناآگاهانه ساخته‌ی موجود یا همان معیارهای زیبایی‌شناختی. همان کاری که باید درباره‌ی آثار دیگر نیز انجام داد.
 
اثر هنری از دیدگاه مخاطب:
نگارنده بر این باورم که یک اثر هنری نه یک بار بلکه بارها و بارها خلق می‌شود. بار نخست همان زمانی است که خالق نخستینِ اثر، آن را تحت تأثیر شرایط خاصّ خویش می‌آفریند ولی از آن پس، این اثر بارها و بارها و هرگاه که به مخاطبی می‌رسد بازآفرینی می‌گردد. البته نباید این مهم را از یاد برد که نوع اثر نیز – به میزانی که برآمده از یک سرشت آزادی‌خواه باشد- در میزان چنین بازآفرینی‌هایی تأثیر مستقیم و انکارناپذیر دارد. هرچه در خلق یک اثر هنری زنجیرهای بیشتری از هم گسسته شده باشند و به عبارت دیگر دنیای آزادتری به مخاطب داده شده باشد؛ بدیهی است که هر مخاطب نیز در فضای آزاد حاصل از اثر هنری مزبور، هر بار آزادانه اثر را مطابق با شرایط خویش بازآفرینی مجدد خواهد نمود. به هر حال تفصیل و توضیح بیشتر در این‌باره فرصت دیگری می‌طلبد.
 
ث- آرامش زنجیر
اکنون شاید نوبت آن باشد که به پاسخ پرسشی که در تقابل با اصل یاد شده در آغاز این بحث به میان آمد، بپردازیم: «اگر آزادی‌خواهی در سرشت بشر است؛ پس چرا خود زنجیر می‌سازد و بر پای خویش می‌افکند؟» همچنانکه پیشتر در یک پاسخ موقت بدین پرسش گفته شد، شاید بخشی از دلایل این امر به لزوم وجود چنین زنجیرهایی در راستای بقا و تداوم زندگی اجتماعی بشر مربوط باشد. همچون برخی قوانین اجتماعی و اصول اخلاقی که بتوانند ضامن حفظ آزادی‌های فردی و مالکیت افراد بر جان و دارایی‌هایشان باشند. نگارنده در این باره بررسی‌های کافی انجام نداده است لذا هنوز نمی‌تواند دیدگاه دقیقی ارائه دهد. با این وجود به جد بر این باورم که بخشی از پاسخ در چیزی که آن را «آرامش زنجیر» می‌نامیم، نهفته است. البته باید گفت که این مفهوم بیشتر در پاسخ بدین پرسش مشابه دیگر گویاست که «چرا هنوز بسیاری از افراد بشر در اسارت خودساخته می‌زیند و چنان که به نظر می‌رسد گویی از وضعیت خویش تحت لوای نظامی از زنجیرها شکوه و شکایتی نیز ندارند؟» پیداست که این پرسش، پرسشی بسیار کلّی بوده و هر نوع نظامی از زنجیرهای بشرساخته را در بر می‌گیرد. از زنجیرهای مربوط به الگوهای لباس محلّی گرفته تا هنجارها و قوانین حکومتی. اگرچه ممکن است که درخصوص هر یک از مصادیق، بتوان پاسخ‌های گوناگونی یافت؛ ولی شاید دور از واقعیت نباشد که بگوییم در تمامی آنها هماره عاملی که می‌توان آن را آرامش زنجیر نامید حضور دارد. این مفهوم دلالت بر حالتی می‌نماید که در ضمن آن، فرد احساس روشن بودن تکلیف خود در برابر هر پدیده از جزئی‌ترین تا کلّی‌ترین را دارد. او دارای دستور و فرمولی آموخته شده در مواجهه با هر وضعیت شناخته یا ناشناخته است. فرمولی که البته دیگران بدو آموخته‌اند و او هرگز جسارت اندیشیدن در باب درستی یا نادرستی آن را نداشته و ندارد. لذا نیازی به تصمیم‌گیری‌های گوناگون و بعضاً حساس که مسؤلیتی برایش ایجاد کند، نمی‌بیند. در مجموع او از این لحاظ هیچگاه نیازی به تحرّک فکری و جسمی ندارد و بنابراین مفهوم آرامش زنجیر، به روشنی گویای چنین وضعیتی است. کسانی که هرگز در اندیشه‌ی هیچ نوع نوآوری و ابداعی نبوده و هماره راه‌های ساخته شده را طی می‌کنند؛ در آرامش زنجیر خود را خوشبخت می‌پندارند و جالب آنکه اینان دیگرانی را که جسارت خطر کردن در ناشناخته‌ها را داشته و اندیشیدن و آزمودن فرضیه‌های گوناگون را در هر عرصه‌ای برنامه‌ی زندگی خود قرار داده و نمی‌خواهند صرفاً دنباله‌رو دیگران باشند؛ به سخره گرفته و حتی متّهم به سرکشی، عناد و کُفر می‌نمایند. سرشت آزادی‌خواه اینان گرچه ایشان را در مواقعی به خود می‌آورد و بدیشان در جهت گسستن زنجیرها تلنگر می‌زند؛ ولی اینان که نمی‌خواهند یا نمی‌توانند آرامش زنجیر را ترک گویند؛ چه بسا ندای سرشت آزادی‌خواه خویش را شیطان نامیده و بر آن نفرین می‌فرستند!

[1] - هرچند ممکن است ایراد گرفته شود که صرف وجود تعدادی حلقه‌ی فلزی، زنجیر به مفهوم متعارف آن نیست؛ ولی باید گفت این یک تعریف جدید است و در دیدگاه کنونی ما زنجیر قلمداد می‌شود همچنین است درباره‌ی جنگل، دریا، کتابخانه و سایر نمونه‌ها

برچسب‌ها: زنجیرفلسفهفلسفه ی زنجیرتفاوت انگاریارزشگذاری آثار هنریآرامش زنجیرنقدنقدها و یادداشت ها
[ دو شنبه 7 مرداد 1392 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

چندی پیش یکی از آشنایان که کودکی را از بدو تولّد به فرزندخواندگی پذیرفته است (و البته از این لحاظ بسی قابل تحسین و ستایش است) ماجرایی را در کمال خونسردی و حتّی می‌شود گفت ذوق و هیجان بازگو کرد که برای مدّت‌ها بر اندیشه و عواطفم سنگینی می‌کرد. یادآور شوم که کودک یاد شده اکنون دختربچّه‌ای دو سال و نیمه است. جریان از این قرار بوده که همراه با دخترخوانده‌اش به مناسبت فرارسیدن ماه رمضان به روستایی رفته‌اند که در آنجا به منظور استفاده در ایّام روزه‌داری، ده‌ها رأس گوسفند و گاو در برابر چشمان دخترک کشتار شده‌اند. اذعان می‌کنم که نمی‌خواستم این سخن را جدّی بدانم و دوست داشتم بگوید شوخی کرده است! ولی.. ولی همچنانکه گفتم چنان با آب و تاب به بازگویی آن رخداد باورنکردنی ادامه می‌داد که در نهایت نتوانستم در برابر داستان آن ستم بارز در حقّ آن کودک بی‌گناه که مجبور به دیدن چنان صحنه‌هایی شده مقاومت کنم و شدیداً برآشفته شده و بازگوینده را مورد سرزنش شدیدی قرار دادم. وی که ناباورانه هرگز انتظار چنان واکنشی را نداشت کاملاً مستأصل گردیده بود و می‌کوشید مرا آرام سازد و البته کار خود را توجیه نماید. وقتی از او پرسیدم:

«کودک چه واکنشی در برابر آن صحنه‌ها داشت؟»

 با لبخندی بر لب که گویا می‌خواست به من بفهماند پریشان شدنم چندان اساسی نداشته پاسخ داد:

 «اتّفاقاً بسیار هم شادی می‌کرد..!! مدام به گوش‌ها و زبان‌ها و کلّه‌های بریده شده دست می‌زد و می‌خندید..!!»

و وقتی گفتم:

«آخر چگونه ممکن است؟»

 گفت:

«برایش یک چیز عادی شده..!!»

و صد برابر روح و قلبم از این پاسخ فشرده شد و دانستم که شاید این بار نخست نبوده است. گفتم:

«آخر برادر من! این چه کاری است که از آن دفاع هم می‌کنی و با افتخار از آن یاد می‌کنی؟ کجای این کار صحیح است؟؟»

شاید باورتان نشود که در آخر چه چیز دیگری را نیز اضافه کرد. با آخرین حرفی که در توجیه آن جریان بر زبان آورد؛ دیگر فهمیدم عمق فاجعه بسی باورنکردنی‌تر از این حرف‌هاست. گفت:

«آخوند مسجد هم آنجا بود و کاملاً این کارم را تأیید کرد و گفت که کار خوبی می‌کنی این قربانی کردن‌ها را نشانش می‌دهی چون با این کار باعث می‌شوی که ترسش از این کارها و سر بریدن‌ها از میان برود..»!!!!!!

آتش گرفتم. زمین و زمان در نظرم تیره و تار شد. پس که اینطور؟! این نوع پرورش انسانی، حکم شرعی داشت!! تقریباً فریاد زدم که:

«آخر این چه حرف سخیفی است؟؟ این چه پرورش و تربیتی است؟؟ مگر قرار است این کودک در آینده چه کاره شود؟؟ قصاب شود؟! جلّاد شود؟! شکنجه‌گر شود؟! می‌خواهد آدم سر ببرّد که می‌خواهید این کارها برایش عادی شود و ترسش از میان برود؟! عوض آنکه به او مهربانی کردن و دوستی با حیوانات را یاد بدهید؛ می‌آیید و رقّت قلب پاک و کودکانه‌ی او را نیز اینگونه نیست و نابود می‌سازید؟؟ آخر چرا؟؟ این چه اعتقاد ضد بشری و بی‌مایه‌ای است که دارید؟؟..»

البته شاید گفته‌هایم دقیقاً اینها نبودند ولی تقریباً همین گونه سخن گفتم. دیگر نمی‌توانستم نفس بکشم. مدام صحنه‌هایی را که او تعریف کرده بود پیش چشم مجسّم می‌کردم.. وااای.. من که خود هنوز نتوانسته‌ام به عمرم چنین صحنه‌های را از دور نیز تاب آورم و ببینم؛ چگونه یک کودک.. نه.. نه.. این ستمی آشکار است.. اگر در سرزمین کفر«!» چنین چیزی روی داده بود بدون شک این پدرخوانده را به شدیدترین وجهی مجازات می‌کردند آن وقت اینجا به عنوان یک شیوه‌ی تربیتی مورد تأیید نیز هست و مایه‌ی افتخار و ثواب!! به خاطر آوردم یکی از دوستان سال‌ها پیش ماجرایی را در ارتباط با قتل‌عام‌های کردستان عراق و گروه‌های تندرو مذهبی جندالأسلام برایم نقل کرده بود که وقتی از یکی از جانیان پرسیده شده بود شما چگونه توانسته‌اید اقدام به بریدن سر انسان کنید؟ در پاسخ گفته بود در آغاز راحت نبود و برای همین هم ما از بریدن سر جوجه و مرغ و حیوانات چهارپا شروع کردیم و سپس به تدریج این جرئت و توان را برای بریدن سر انسان یافتیم!

قضاوت با شما.. من دیگر چیزی نمیگویم.. و این بود شرح بدون شرح..

 

موادی از پیمان‌نامه‌ی جهانی حقوق کودک

ماده‌ی18:

والدين در رشد و پرورش كودكان مسؤليت مشترك دارند و دولت‌ها بايد در اين امر به آنان كمك كنند.

 ماده‌ی19:

دولت‌ها مؤظف هستند كودك را از هر نوع بد رفتاري والدين يا سرپرستان ديگر محافظت كنند و براي جلوگيري از هر نوع سوء استفاده از كودك، اقدامات مناسب اجتماعي را انجام دهند.

 ماده‌ی21:

دركشورهايي كه نظام فرزند خواندگي وجود دارد، اين امر بايد با توجه به منافع عاليه‌ی كودك و با كمك مقامات ذيصلاح، انجام گيرد.

 ماده‌ی25:

وضع كودكي كه از طرف دولت به افراد يا خانواده‌ها سپرده مي‌شود، بايد مورد ارزيابي منظم قرار گيرد.

 ماده‌ی27:

هر كودك حق دارد از سطح زندگي‌ای برخوردار شود كه رشد جسمي، ذهني، رواني و اجتماعي او را تأمين كند.

 ماده‌ی37:

هيچ كودكي نبايد مورد شكنجه، رفتار ستمگرانه و بازداشت غير قانوني قرار گيرد. اعمال مجازات اعدام و حبس ابد در مورد كودكان بايد ملغي گردد.


برچسب‌ها: نقدکودک آزاریشکنجه ی روحی کودکانکشتار حیواناتتربیت دینیکشتن حیوانات در برابر چشم کودکان
[ سه شنبه 24 تير 1392 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

اوضاع سؤال برانگیز مصر، طرح دیدگاه‌های گوناگونی را از سوی مفسّران برانگیخته است که البته بیشتر این دیدگاه‌ها حاکی از نوعی خوش‌بینی در خصوص کیفیات ذهنی جامعه‌ی مصر و آینده‌ی سیاسی این کشور می‌باشند. در مجموع می‌توان برآیند بیشینه‌ی آرای موجود را در دو بند چنین خلاصه نمود که:

1- مردمان مصر به نظام برآمده از اخوان‌المسلمین و تجربه‌ی یک ساله‌ی آن نه گفته‌اند چرا که ایشان خواهان نظامی متّکی بر مردمسالاری و نگرش‌های سکولار هستند. در نتیجه‌ی چنین رویکردی، ارتش ملّی مصر به وظیفه‌ی ملّی- اخلاقی (و نه ضرورتاً قانونی) خویش عمل کرده و در راستای همراهی با این خواسته، دولتی را سرنگون ساخته که رأی اعتماد خویش از ملّت را از دست داده است.      

2- در مصر کودتا رخ داده و ارتش این کشور با چراغ سبز و دخالت کشورهایی که روند اوضاع را بر وفق مراد خود ندیده‌اند؛ دولت قانونی و برآمده از رأی ملّتی را ساقط ساخته است و لذا نمی‌توان مُهر تأیید و توجیه منطقی بر وضعیت پیش آمده نهاد.

ایرادات این دو دیدگاه چیست؟ به شرح ذیل می‌توان مواردی را فهرست نمود که در ارتباط با این دو تفسیر از اوضاع جاری مصر قابل طرح می‌باشند:

1- سابقه‌ی پیدایش و فعالیّت نظامی، سیاسی و فرهنگی اخو‌ان‌المسلمین در مصر به بیش از 80 سال می‌رسد. نفوذ فکری این جنبش طوری است که گفته می‌شود بسیاری از شخصیّت‌های مذهبی و فرهنگی مصر نیز از وابستگان بدان بوده یا تحت تأثیر اندیشه‌های آنان هستند. یادآوری این نکته از آنجایی حائز اهمیّت است که بعضاً گویی فراموش می‌شود که مردمان مصر با اندیشه‌های این گروه ناآشنا نیستند و سال‌هاست با نظریه‌ی مدل حکومتی و سیاسی آنان –که بر مبنای شیوه‌ی حکومت عمربن‌عبدالعزیز هشتمین خلیفه‌ی اموی بوده- از نزدیک آشنایی داشته‌اند. پس با این وصف چگونه است که می‌توان هنوز ادعا کرد که مردم مصر فقط در ظرف یک سال اخیر است که پی به تز سیاسی و شیوه‌ی حکومت‌داری اخوان برده‌اند؟ اگرچه عرصه‌ی عمل بهترین میدان و آزمایشگاه هر نوع نظریه است ولیکن در مجموع شاید چندان واقع‌بینانه نباشد که تظاهرات انقلابی اخیر میدان التّحریر را به نفی فلسفی و بنیادین مرام سیاسی اخوان‌المسلمین از سوی بدنه‌ی جامعه‌ی مصر مربوط دانست.

2- همچنین این ادّعا که مردم مصر دست رد بر سینه‌ی نظام حکومت دینی زده‌اند؛ به دو دلیل چندان منطقی نمی‌نماید:

- نخست اینکه ایشان در انتخابات دموکراتیک سال گذشته که با حضور رسانه‌های خارجی و در برابر افکار عمومی جهان برگزار گردید، با اطّلاع و آشنایی تمام از دیدگاه‌های سیاسی اخوان‌المسلمین ایشان را بر مصدر امور نشاندند. پس این نمی‌تواند حاصل تصادف و یا صرفاً خوش اقبالی سیاسی اخوان باشد بلکه نشان از گرایش جامعه‌ی مصر به تجربه‌ی مدینه‌ی فاضله‌ای داشت که از سوی دین هماره تبلیغ شده و نیز به درازای بیش از هشت دهه، از بلندگوهای تبلیغاتی اخوان‌المسلمین چه به صورت آشکار و چه پنهان وصف آن را شنیده بودند.

- دلیل دوم در اختیار داشتن مدل‌های حکومت دینی‌ای همچون ایران است که نظر به ایرادات عمده‌ای که از سوی حکومت‌های وقت مصر و سایر کشورها در خصوص آن هماره به میان جامعه‌ی مصر بازتاب یافته است؛ می‌توانست افق‌های احتمالی مشابهی را در ارتباط با مدل حکومتی اخوان در دورنمای آینده‌ی مصر نیز در معرض دید مردم بگذارد ولی با این حال باز هم چنین نمونه‌ای، هرگز مردم مصر را از گزینش اخوان‌المسلمین در انتخابات سال پیش بازنداشت.

3- اینکه مردم مصر خواهان حکومتی سکولار و غیر دینی هستند و بنابراین پس از یک سال تجربه‌ی حکومت اخوانیون، ایشان را از مسند امور به کنار زده‌اند؛ با نگاهی به دوران حکومت سکولار حسنی مبارک به هیچ روی مطابق با منطق نیست. حکومتی که در آن اساساً جنبش‌هایی دینی همچون اخوان‌المسلمین حق فعالیت نداشتند.

4- در اینکه طبق تعاریف فرهنگ‌های سیاسی آنچه در مصر اتّفاق افتاد در اصل یک کودتا بود؛ البته بر خلاف فضای بلاتکلیف و عجیب و غریب حاضر در خصوص اتلاق این عنوان، تردیدی نیست ولی نکته در این است که باید دید در اساس آیا ملّتی که خود دولتی را بر سر کار آورده است، نمی‌تواند یا نباید بتواند آن را نیز ساقط سازد؟ البته پاسخ بدیهی است. ولی شاید پرسش در نحوه‌ی انجام آن است. آنچه دیدگاه دوم مورد اشاره بر آن تأکید می‌نماید؛ این احتمال است که کودتای صورت گرفته نه با خواست جامعه‌ی مصر بلکه با خواست و جهت‌دهی قدرت‌های منطقه‌ای و جهانی به وقوع پیوسته است. البته جای تردید نیست که حکومت اخوان‌المسلمین در مصر پاره‌ای از معادلات منافع کشورهای دیگر را بر هم زده بود ولی پرسش این است که اگر زمینه‌ی ذهنی لازم برای قبول انجام یک کودتا در میان جامعه‌ی مصر مهیّا نبود؛ آیا بخش قابل توجّهی از ایشان هم اکنون در پی این رویداد به رقص و پایکوبی مشغول می‌شدند؟ آیا منطقی است که تمام آنهایی را که از وقوع این کودتا و سقوط دولت محمد مُرسی به وجد آمده‌اند؛ وابسته به احزاب رقیب اخوان‌المسلمین بدانیم؟ آیا با چنین پیش‌داوری‌ای قضاوت درباره‌ی اوضاع کنونی مصر دقیق و عادلانه خواهد بود؟

در نتیجه‌ی این ملاحظات باید گفت که چندان منطقی نخواهد بود که به قضاوت قطعی در خصوص چند و چون رخداد سیاسی مقطع کنونی مصر دست زد. همچنین ظاهر امر و شنیدن شعارهای لایه‌ای از روشنفکران و فعّالان سیاسی این کشور در میانه‌ی وضعیت جاری که چه بسا بخش‌هایی از مردم عادی مصر را نیز با خود همراه ساخته است، نباید ما را بدین استنتاج بکشاند که این شعارها بیانگر آمال و خواسته‌های تاریخی عامه‌ی مردم و بدنه‌ی جامعه‌ی مصر هستند. بدیهی است دوران زمامداری حسنی مبارک به عنوان یک دیکتاتور و پیشتر از آن سایر حکومت‌های برآمده از میلیتاریسم مصری، دورانی نبوده که در طی آن مردم بتوانند آموزش و فرهنگ لازم را در خصوص درک آزادی‌های سیاسی و دموکراسی حقیقی به دست آورند. پس با این وصف چگونه می‌توان پنداشت که در ظرف زمان کوتاهی این توده‌ی مردم، به آن سطح از شعور سیاسی رسیده باشند که خواهان استقرار یک نظام سکولار و مردم‌سالار حقیقی گردند؟


برچسب‌ها: اوضاع مصرنقد اوضاع کنونی مصرانقلاب دوم مصرنقداخوان المسلمین
[ جمعه 21 تير 1392 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

در یادداشت پیشین به فلسفه ی روشنفکری و برشمردن ویژگی های روشنفکر طبق تعریف ارائه شده پرداختیم. در نوشتار کنونی بر آنیم تا این موضوع را مورد بررسی قرار دهیم که نقش روشنفکران در تحولات جوامع چگونه و چیست و ایشان در جغرافیای تغییرات عمده ی اجتماعی، در چه جایگاهی قرار دارند؟ نخست لازم می دانم اشاره ای گذرا به آنچه که در مقدمه ی بخش قبل آمد داشته باشیم. گفته شد که با گسترش تدریجی تمدن – به عنوان راهکاری جهت برآورده ساختن نیازهای بشر - و پیچیدگی های خاص آن که در ارتباط تنگاتنگی با نقش آدمیان در بستر جدید اجتماعی بود؛ به تدریج اندیشیدن در باب موضوعات گوناگونی که فراتر از حوزه ی زندگی شخصی افراد قرار داشتند؛ دغدغه و یا دست کم موضوع علاقه ی کسانی شد که به هر دلیل می توانستند از روزمرّگی ها دور بوده و فراغت خاطر بیشتری داشته باشند. اینان همان کسانی بودند که به تعبیر امروزی، بخش نرم افزاری توسعه و تحوّل جوامع را با نظریه ها و یافته های فکری و علمی خویش، فراهم می ساختند. به طور مختصر می توان گفت نقش اینان در جامعه ایجاد، جهت دادن و یا تغییر باورها و هنجارهای دیگرانی بود که خود نمی اندیشیدند. پس به جرئت و بی تردید می توان گفت که بخش عظیمی از بار مسؤلیت اوضاع جامعه ی بشری از گذشته های دور تاریخ تا کنون، بر دوش سواران عرصه ی اندیشه بوده و هست. از عوامل مؤثر دیگر شاید آنهایی باشند که در حوزه ی جبر علّی طبیعت بوده و لذا در قلمرو اختیار و توان تأثیر بشری نیستند(گرچه شخصاً چندان اطمینانی به مطلق بودن این دترمینیسم طبیعت نیز ندارم). بنا بر این ملاحظات، می توان دریافت که رسالت آنچه که بدان نام روشنفکری نهاده شده است؛ تا چه اندازه خطیر و شایان توجه می باشد. در واقع منطقاً باید گفت: در تحلیل نهایی وضعیت امروز هر جامعه نتیجه ی عملکرد روشنفکران دیروز آن است و وضعیت فردای آن جامعه نیز نتیجه ی عملکرد روشنفکران امروز. و در این نتیجه گیری و حکم منطقی، هرگز نباید به نقش عامه ی مردمی که صرفاً به گذران زندگی و برآوردن حاجات روزمرّه ی خود سرگرم بوده و هستند، بهای چندانی داد. چرا که ایشان هیچگاه فرصت و شرایط آن را نیافته اند که در وضعیت موجود، به تردید عقلانی یا همان چیزی که ما بدان روشنفکری می گوییم؛ دست زنند. نقش آنان از یک کشاورز گرفته تا صنعتگر و یا حتی یک دولتمرد، آن بوده که در محدوده ی توان و تشخیص خویش، شرایط مناسب زندگی و فعالیت را برای دیگران و از جمله برای روشنفکرانی که نقش مغز اندیشمند جامعه را بر عهده داشته اند؛ فراهم سازند. اینان به وظیفه ی خویش عمل نموده اند ولی آیا روشنفکران نیز؟

 در ادامه، بحث را در چند محور پی خواهیم گرفت:

الف- وظایف روشنفکران    ب- اشتباهات روشنفکران   پ- گروه های مرجع دیگر

الف- وظایف روشنفکران

پیش از هر چیز باید خاطرنشان کرد که مفهوم وظیفه در این بحث، چندان انطباقی با معنای رایج آن ندارد. زیرا ابتدا به ساکن، روشنفکری در معنای روشنفکر بودن، یک حرفه یا پیشه ی خاص نیست که بتوان برای آن شرح وظایفی در نظر گرفت. بلکه می توان گفت روشنفکری گونه ای از رشد شخصیت و در واقع نتیجه ی نوعی پرورش ذهنی در شرایط خاص می باشد. با این وصف، نظر به اهمیت انکار ناپذیری که آراء اندیشمندان در تکامل زندگی بشر داشته و بدین دلیل رسالتی را که می توان برای آنان قائل شد دارد؛ رواست اگر در این راستا مواردی را که در حکم وظایف آنان تواند بود؛ برشمرد. البته آنچه در اینجا به عنوان وظایف روشنفکران فهرست خواهد گردید؛ همچنین برگرفته از نتایجی است که از تعریف روشنفکری – آمده در یادداشت پیشین - حاصل می گردد:

1- یک روشنفکر وظیفه دارد که تردیدهای عقلانی و دریافت های فکری خویش را به روشن ترین و منطقی ترین شکل ممکن با دیگران در میان گذارد. در توضیح اهمیت این وظیفه، کافی است تصور کنیم اگر روشنفکر اندیشه های خود را مطرح نسازد، آن وقت چه تفاوتی با دیگرانی که هیچ اندیشه ای ندارند، خواهد داشت؟ پیداست که جامعه بدون آگاهی از اندیشه های جدید و یا نقدهای موجود در خصوص اوضاع جاری، به سوی تکامل و اصلاحات گام برنخواهد داشت.

2- یک روشنفکر وظیفه دارد که در بیان تردیدهای عقلانی خویش صداقت کامل داشته باشد و چنانچه حتی کمترین احتمال خطایی در خصوص دریافت های فکری خود هم دارد؛ آن را پنهان نسازد. البته پیداست که لزوم داشتن صداقت، یک اصل اخلاقی عام است ولی تردید نباید کرد که رعایت این اصل اخلاقی، برای یک روشنفکر ضرورتی بسیار بیش از دیگران دارد که دلیل آن پر واضح است: زیرا اگر روشنفکر در بیان خویش صادق نباشد؛ به زودی اعتماد دیگران را از دست خواهد داد و از دست دادن اعتماد دیگران برای یک روشنفکر، بدان معناست که دیگر کسی شنونده ی سخنان وی نخواهد بود و این در تحلیل نهایی یعنی تهی شدن جامعه از روشنفکری که شاید اندیشه هایش می توانست مؤثر در اوضاع آن باشد.

3- یک روشنفکر نباید خود را در هیچ چارچوب فکری محدود نماید. زیرا این با آزاداندیشی که از ویژگی های مهم روشنفکری است در تعارض می باشد. وظیفه ی روشنفکر اندیشیدن و عمل کردن فراتر از هر حزب، دسته و یا گروه است. گرچه ممکن است دیگرانی پیدا شوند که بخواهند بر اساس اندیشه های وی، به ایجاد تشکل های حزبی، مکتبی و ... مبادرت کرده و اقدام به کنش های سیاسی یا اجتماعی نمایند ولی در هر حال روشنفکر خود می بایستی فراتر از این جریانات باشد. دلیل این امر همچنین به این واقعیت باز می گردد که کنش های اجتماعی و سیاسی در قالب احزاب و دسته ها بنا به علل و دلایل گوناگون، هماره زمینه ی مساعدی برای ایجاد جو بی اعتمادی در بین طبقات و گروه هایی از عامه ی مردم می باشند و آشکار است که این بی اعتمادی برای یک روشنفکر هرگز مطلوب نخواهد بود.

 4- یکی از مهمترین وظایف روشنفکران که منتج از تعریف ما از روشنفکری است؛ عدم پذیرش وضع موجود است. بدیهی است هیچ جامعه ای در هیچ مقطع زمانی، یک آرمانشهر نبوده و نیست. و شاید در هیچ موضوعی از مجموعه ی معارف، علوم و خرد بشری نیز کلام آخر گفته نشده است. پس لاجرم نمی توان قائل به نقطه ی نهایی تکامل در هیچ عرصه ای بود. بنابراین نه تنها یک روشنفکر نباید هیچ میانه ای با محافظه کاری داشته باشد بلکه باید هماره در اندیشه ی شرایطی بهتر از وضعیت کنونی بوده و در راستای دستیابی بدان دورنما، غلط گیری و نقد اشکالات اوضاع جاری را از مهمترین دغدغه ها و اهم وظایف خویش بداند (همانند چیزی که در حوزه ی مباحث سیاسی بدان اپوزیسیون گفته می شود).

5- پنجمین و آخرین موردی که شاید اگر بیش از آنهای دیگر مهم نباشد؛ به هیچ روی کمتر از آنها نیست؛ این است که روشنفکر نباید چنان در حوزه ی بیان تردیدهایش، خود را گرفتار ملاحظات نماید که ناخواسته ناچار به توجیه هنجارها و گزاره های اشتباه و یا سازگار نمودن آنها با عقلانیت گردد. در یک کلام روشنفکر نباید گزاره های اشتباه را با لعاب خرد چنان بپوشاند که فرصت حذف و انهدام طبیعی آنها در سیر تکامل جامعه را از بین ببرد. چنین اقدامی که غالباً از سوی روشنفکران صورت می گیرد؛ یکی از خطرناک ترین تهدیداتی است که یک جامعه را از درون دچار پوسیدگی همیشگی کرده و از آنجایی که گزاره های اشتباهِ لعاب کاری شده، مُهر عقلانیت بر خود دارند؛ لذا برای سالیان دراز در اذهان جامعه رسوب می نمایند به گونه ای که شاید حتی از میان برداشتن آنها عملاً غیر ممکن گردد. در این رابطه، نمونه های تاریخی متعددی را می توان ذکر نمود که از بارزترین آنها اندیشمندان مسیحی اسکولاستیک سده های میانه ی اروپا بودند که در برخورد با اندیشه های فیلسوفان یونانی و تردیدهای حاصل از این مواجهه، به جای روی آوردن به عقلانیت و کوشش در کنار نهادن گزاره های اشتباه اعتقادی خود، تلاش فراوانی به کار بردند که آنها را با آرای آن فلاسفه سازگار کرده و شناسنامه ای جعلی از عقلانیت برایشان بسازند. و در نهایت نتیجه آن شد که گزاره ها و اندیشه های حاصل، قرن ها مانع هر نوع تغییر و تحوّل اجتماعی و فکری گردیدند. البته چنین اقدامی از سوی روشنفکران، به حق، اصالت روشنفکری ایشان را زیر سؤال خواهد برد چرا که از سویی طبق آنچه در بخش قبل گفته شد؛ یکی از ویژگی های مهم هر روشنفکر حق جویی او و مبارزه ی فکری وی با هر آن چیزی است که جایی برای تردید عقلانی داشته باشد. در حالیکه پنهان کردن اشتباهات و باورهای نادرست زیر پوشش عقلانیت(ولو ناخواسته یا ندانسته)؛ در تضاد کامل با این ویژگی روشنفکری است و از دیگر سو تنها دلایل ممکن برای چنین کنشی از سوی روشنفکران، ترس و حفظ منافع شخصی است که در هر حال، با ویژگی های یک روشنفکر منافات دارد.

ب) اشتباهات روشنفکران

 اینکه می گوییم روشنفکران دغدغه ی حقیقت دارند پس می اندیشند و مسؤلیت اندیشیدن به جای دیگران را نیز دارند؛ البته نشان از خطیر بودن نقش آنان در راهبری فکری جامعه دارد ولی بدیهی است که این به معنای بری از اشتباه بودن آنان به مثابه یک انسان نیست. گردونه ی علم و اندیشه، هیچگاه دیرزمانی بر مدار یک دیدگاه و اندیشه ی خاص نگردیده است و تردید، تغییر، اصلاح و یا کنار نهادن گزاره ها، داستان همیشگی اندیشه و اندیشمندان است. اما آنچه را که صحبت پیرامون اشتباه روشنفکران را بسی ضروری تر می سازد؛ می توان در دو بند چنین خلاصه کرد:

1- روشنفکران، راهبران فکری جامعه هستند و پیداست که اشتباهات آنان در نظریات و حسابگری های عقلی و یا خطا در بیان دقیق و صادقانه ی دیدگاه های خود، تا چه حد در نابودی و انحطاط بنیان های فکری، فرهنگی و به طور کلّی تباه شدن زندگی نسل های جامعه مؤثر خواهد بود و چنانچه هر روشنفکر لختی در این معنی دقیق شود؛ بدون شک بار گرانسنگ مسؤلیت خویش را در وضعیت آینده ی جامعه، بیش از پیش احساس خواهد نمود. به تعبیری می توان گفت تمدن را اندیشه های منتج از نیازها پدید آورده و به پیش می برند و روشنفکران نیز به عنوان مولدّان اندیشه ها، بیشترین سهم را در سرنوشت جامعه خواهند داشت. اگر در جهان امروز آشفتگی و نابه سامانی بسی بیش از آسایش و سعادت به چشم می خورد؛ اگر جنگ و ویرانی و سرکوب و خشونت های فرقه ای و عقیدتی دامن بشریت را گرفته است؛ ریشه ی آن را نه در امروز که باید در دیروز و دریافت های اشتباه فکری روشنفکران و یا خرداندود کردن گزاره های اشتباه توسط روشنفکران دانست. و صد البته نقاط درخشان تمدن را نیز محصول اندیشه های درخشان و درست آنان.

2- اما این تمام ماجرای اشتباهات روشنفکران نیست. روشن است که برخی از اشتباهات نوع نخست با وجود مهلک بودن و تمام پیامدهای ناگوار و فاجعه بارشان، اشتباهاتی در حوزه ی ناتوانی های انسانی هستند. روشنفکران نیز انسان اند و این یک واقعیت است که اشتباه از خصایص طبیعت بشری در مسیر شناخت می باشد. ولی در کنار این اشتباه بسیط، اشتباه مهلک تری که روی می دهد، این است که روشنفکران اذعان به اشتباهات خود ننمایند. اینکه می گوییم این اشتباه مهلک تر است بدین دلیل است که عدم اعتراف به اشتباهات صورت گرفته، به تدریج اعتماد جامعه به روشنفکران خود را از میان برده و در نتیجه، جامعه از راهبران فکری خویش محروم خواهد ماند. البته این بدین معنا نیست که جامعه به صورت فیزیکی از روشنفکر تهی خواهد گردید بلکه معنای آن این است که دیگر کسی ایشان را به عنوان روشنفکر و لیدر فکری جامعه نخواهد شناخت و در نتیجه، جامعه به بدنی بدون سر تبدیل خواهد شد که کنترلی بر خویش نخواهد داشت. پس در تحلیل نهایی می توان گفت که اگرچه اشتباه، ذاتی رفتار انسانی است، ولی اعتراف به اشتباه نشان از عبرت آموزی و اندوختن تجربه و نیز کاهش احتمال اشتباهات در آینده دارد و این می تواند، اعتمادی همیشگی را برای روشنفکران به همراه داشته باشد. بدین دلیل و از آنجا که نیاز جامعه به حضور روشنفکران نیازی ضروری و همیشگی است؛ پس ضرورتی انکار ناپذیر دارد که روشنفکران، هماره آماده ی اذعان به اشتباهات خویش بوده و بکوشند رأی اعتماد خویش از جامعه را هر آن که لازم باشد؛ بگیرند.(به عنوان یک نمونه ی نزدیک، روشنفکرانی که خود زمانی در شکل گیری اوضاع سیاسی و اجتماعی ایران امروز نقش تمام داشته ولی اکنون منتقد آن و در صف مخالفان می باشند؛ آیا برای جلب اعتماد دیگران هرگز اذعان به نقش خود و اشتباهات خویش در گذشته نموده اند؟ آیا هرگز از خویش پرسیده اند که آیا کسی شنوای سخن ایشان هست؟ و اگر هست آیا بر آنها نیز اعتماد کافی دارد؟)

پ) گروه های مرجع دیگر

واقعیت چیست؟ آیا به راستی در یک جامعه فقط اندیشمندان و روشنفکران هستند که محل رجوع مردم بوده و به عنوان یک گروه مرجع شناخته می شوند یا کسان دیگری نیز هستند؟ چنین می نماید که تا کنون فرض ما در انجام این بررسی ها این بوده است که روشنفکران، یگانه گروه مرجع جامعه بوده و لذا در عرصه ی اندیشه و کنش های فکری اجتماعی، بی رقیب و بلامنازع می باشند. ولی آیا این فرضی صحیح است؟ پاسخ چندان دشوار نیست. نگاهی به مجموعه ی الگوهای فرهنگی مردم، نشان می دهد که دست کم یکی از مهمترین رقبای روشنفکران در این عرصه ها، مبلغان و زعمای دینی هستند که تاریخ حضور آنها در جامعه، به موازات روشنفکری و حضور روشنفکران، به آغاز یکجانشینی و تمدن می رسد. تا جاییکه شاید حتی بتوان گفت این دو در اساس از یک نقطه ی مشترک که همانا فراغت از روزمرّگی و داشتن شرایط مناسب تأمل در باب طبیعت و پدیده ها بوده نشأت گرفته اند. اما آنچه که امروزه انکار ناپذیر است واقعیت جدایی و تعارض فکری این دو گروه با یکدیگر می باشد که آنها را بارها و بارها در طول تاریخ رو در روی هم قرار داده و این رو در رویی و تقابل، پدید آمدن نقاط عطف بسیاری را موجب گردیده است. و اکنون این یک پارادوکس به نظر می رسد که در جامعه، چگونه دو گروه چنین متضاد و متناقض، نقش گروه های مرجع را بر عهده دارند؟ بررسی های بیشتر پیرامون این متناقض نما و مسائل مرتبط با آن، البته مجال و فرصت دیگری را می طلبد که نگارنده امیدوار است به زودی بدان بپردازد.


برچسب‌ها: روشنفکرینقداندیشه ورزیویژگیهای روشنفکرتعریف روشنفکریآزاداندیشیفلسفه ی روشنفکری فلسفه ی روشنفکر
[ شنبه 28 ارديبهشت 1392 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

 از روزگاری که میل به شناخت طبیعت و جهان پیرامون از حوزه ی دغدغه های بشر غارنشین خارج و با نضج گرفتن تدریجی یکجانشینی و تمدن و در نتیجه پدید آمدن دغدغه های دیگر مرتبط با نقش آدمیان در جوامع نخستین، اندیشه ورزی پیشه ی تعداد اندکی از افراد گردید؛ هماره نقش این دسته ی قلیل در تحوّلات فرهنگی و اجتماعی و به تبع آن در سایر ساختارهای جوامع انسانی، خطیر و انکار ناپذیر بوده است. از دگرگونی های حاصل از اکتشافات و یافته های علمی و اختراعات گرفته تا ارائه و آزمون نظریه های گوناگون در باب سیاست و کشورداری و همچنین تزهای بی شمار اعتقادی و فلسفی و در نتیجه جهت دادن به باورها و ذهنیت دیگر آدمیانی که خود مجالی برای اندیشه ورزی نداشته اند؛ تماماً از قلمروهای تأثیر آنانی است که به جای خود و دیگران می اندیشیده اند. به بیان دیگر بخش عظیمی از شکل امروزین جهان انسانی نتیجه ی تأثیر آن گروه از آدمیانی است که خواه در نتیجه ی فراغت خاطر از روزمرّگی های معیشتی و یا حفظ سرشت کنجکاوی طبیعی و میل به دانستن و اندیشیدن ناشی از فضای خاص تربیت خانوادگی، توانسته اند بیش از دیگران بیاندیشند و اوضاع پیرامون خویش را چه از نگاه جهانشناسی و چه از منظر انسان شناسی مورد کندوکاو فکری قرار داده و دستاوردهایی داشته باشند.

روشن است که بداهت این مطلب، آنگونه است که ضرورتی در طولانی تر کردن بحث و توضیح دادن بیشتر آن در این مورد نیست. بنابراین نگارنده بر آن است که بحث اساسی نوشتار خود را در این ارتباط به آن دسته از این اندیشمندان اختصاص دهد که در مسائل اجتماعی انسان بیشتر غور نموده و برای نامیدن ایشان از اصطلاحی کلّی و البته مبهم به نام روشنفکر بهره گرفته می شود. در گذر این پست و پست آینده، به این سه موضوع خواهیم پرداخت که اساساً:

1- روشنفکری چیست؟

2- روشنفکر کیست؟ و

3- نقش روشنفکر در تحوّلات جوامع چیست؟  

هرچند ممکن است که این سه پرسش بسیار کلّی و گسترده یا شاید نیز در نظر برخی بدیهی و ساده به نظر آیند؛ ولی بگذارید از همین آغاز تکلیف خود را با این مسئله چنین روشن سازم که در هر صورت کوشش خواهم نمود بیان دریافته ها کاملاً بر سبیل ایجاز و به دور از زیاده گویی باشد تا جاییکه البته موجب ابهام در بیان و تفهیم مطالب نگردد.

 

1- روشنفکری چیست؟

در نتیجه ی دیدگاه فلسفی خاصّی که آن را «تفاوت انگاری» نامیده ام؛ می توان گفت که اساساً موجودیت هر چیز بر پایه ی زمینه ای متفاوت و تهی از آن چیز استقرار یافته است. به بیان دیگر هر چیزی از بستر غیر خویش (نا-خویش) پدید می آید. شاید چنین به نظر رسد که این گزاره ی اصل گون، صورت دیگری از تعریف مفهوم تغییر است. همان سان که در تغییر، چیزی از غیر خویش پدید آمده و به غیر خویش مبدل می گردد. ولی باید گفت که نباید به این شباهت کلّی چندان بها داد چرا که در اینجا بیش از آنکه سخن بر سر موجودیت یافتن های پی در پی و متفاوت یک چیز واحد باشد؛ سر برآوردن چیزی است که بر بستر متفاوت و غیر از خودی روی می دهد. به عبارت دیگر در این معنی، ما نه یک چیز بلکه با دو چیز سروکار داریم: «زمینه» و «آنچه که بر آن موجودیت می یابد». درست همچون گیاهی که بر بستر خاک می روید نه بر خود. البته هدف آن نیست که در اینجا وارد بحثی فلسفی شده و بر این مفاهیم و دریافت های فکری متمرکز گردیم؛ بنابراین می توان منظور از به میان کشیدن این بحث را در عبارتی مختصر و در ارتباط با موضوع بررسی چنین بیان داشت که:

بستر موجودیت یافتن موضوعاتی همچون روشنفکر یا روشنفکری، جامعه ای است که در آن اندیشیدن و اندیشه ورزی و دیگر مفاهیم مرتبط با آن همچون نقد وجود ندارد. در نتیجه هر آن کس که اندکی بیاندیشد، و یا الگوهای متعارف و هنجارهای جاری را به بحث بگذارد (فارغ از نوع بحث و نگاه)؛ در افواه اجتماع، اندیشمند یا روشنفکر نام گرفته و بر عمل وی عنوان روشنفکری اطلاق می گردد. البته در آغاز این بررسی بدین واقعیت اشاره شد که اندیشیدن و تأمل در باب موضوعات گوناگون، در نتیجه ی سیر تکامل جوامع رفته رفته به صورت پیشه و علاقه ی خاصّ کسانی در آمده که می توانسته اند از دغدغه های روزمرّه برکنار مانند و لذا چندان بر این واقعیت که عامه ی مردم به دور از تفکّر و اندیشه ورزی هستند؛ نمی توان خرده گرفت. اما نکته ی بسیار مهمی که ضرورت بحث پیرامون روشنفکر و روشنفکری را موجب می گردد؛ این واقعیت دیگر است که این گروه اندیشه ورز که دیگر خود به سان یک صنف، قشر یا طبقه ی اجتماعی در آمده اند؛ در عرصه ی جوامع همچون صنعتگران اندیشه ظاهر شده و از آنجایی که ممکن است در نظر عامه در کار خویش متخصّص بنمایند؛ لذا چه بسا دستاوردهای فکری ایشان نیز هماره شایان اعتماد و اطمینان نمودار گردد. و اینجاست که ضروری می نماید پیرامون روشنفکر و روشنفکری و شرایط خاصّی که اطلاق عناوین روشنفکر و روشنفکری را جایز می دارد؛ بیشتر سخن گفته شود.

شاید بهتر آن باشد که نخست تعریفی از روشنفکری ارائه دهیم تا بر پایه ی این تعریف بتوانیم ویژگی های یک روشنفکر را برشمرده و در نتیجه معیاری برای تعیین مصادیق آن در اختیار داشته باشیم. بگذارید این تعریف را برای روشنفکری مورد بررسی قرار دهیم:

«روشنفکری تردید عقلانی در درستی گزاره های پذیرفته شده ی موجود است».

از دقت در این تعریف، نتایجی به شرح ذیل می توان گرفت:

1- روشنفکری، الزاماً ارائه ی اندیشه ای جدید نیست بلکه صرف تردید عقلانی در درستی گزاره ها و اندیشه های موجود نشان از روشنفکری است. به عبارت دیگر نقد آنچه که هست، خود مصداق روشنفکری به شمار می آید هر چند البته این امر خود می تواند به اندیشه ها و ایده های جدید نیز منتهی گردد. (همچنین در این رابطه مفهوم خودآگاهی و دریافت شهودگونه ی جایگاه بشر در گستره ی هستی، شایان توجه و بحث می باشند.)

2- از آنجایی که تردید کردن عقلانی، خود نتیجه ی چون و چراهای فکری و در یک کلام اندیشیدن است، پس روشنفکری ملازم با اندیشیدن می باشد و بدون آن متصوّر نیست. بنابراین بیان سخنان تردیدآمیز احساسی یا فارغ از منطقی که صرفاً حاکی از لجاجت و لفاظی باشند و همچنین صرف بازگویی کردن دیدگاههای دیگران؛ مصداق روشنفکری نخواهند بود.

3- تردید در صدق یا کذب گزاره های پذیرفته شده ی موجود بدین معنی است که روشنفکری، در تضاد با آن چیزی است که محافظه کاری یا گرایش به حفظ وضع کنونی نامیده می شود. بنابراین می توان گفت روشنفکری هماره صبغه ای از رادیکالیزم عقلانی دارد. تردید در اصول و هنجارهای موجود و به چالش کشیدن عقلانی آنان، با هدف تکامل انسانی و توسعه ی عقلانی جامعه، رسالت روشنفکری است.

4- اساساً تردید در آنچه که پذیرفته یا رد گردیده؛ حاکی از این مهم است که احتمالات دیگری مطرح شده و مورد توجه قرار گرفته اند که این یعنی آزاد اندیشی. پس آزاداندیشی در بحث از روشنفکری به معنای تردید است در آنچه که بیشینه ی شواهد موجود، له یا علیه آن می باشد.

5-روشنفکری ضرورتاً مستلزم سواد و تحصیلات نیست چرا که داشتن عقل سلیم و توان استدلال منطقی که ابزار تردید عقلانی است، ارتباطی به سواد و تحصیل ندارد. هر چند با افزایش معلومات و دانسته ها قابل انتظار است که دامنه ی تردیدها و چون و چراها نیز گسترش یابد ولی چه بسیار باسوادان و تحصیل کردگانی که کمترین نشانی از روشنفکری از خود بروز نمی دهند و بالعکس.

 

2- روشنفکر کیست؟

اکنون با در دست داشتن این تعریف از روشنفکری و نتایج مترتب بر آن، می توان بدین پرسش پرداخت که روشنفکر کیست و مهمترین ویژگی های یک روشنفکر را برشمرد. پیش از آن ذکر این نکته را ضروری می دانم که اینجانب به هیچ روی موافق با تقسیم بندی هایی همچون روشنفکر حقیقی یا شبهه روشنفکر که در پاره ای مباحث دیگر رایج است نمی باشم. چرا که معتقدم کسی یا روشنفکر طبق تعریف یاد شده هست و یا خیر.

برخی از مهمترین ویژگی ها و اختصاصات یک روشنفکر را می توان اینگونه فهرست نمود:

1- روشنفکر کسی است که بیاندیشد و برای آنکه بیاندیشد می بایستی که دغدغه ی حقیقت و حق جویی داشته باشد. بدیهی است این نخستین و مهمترین ویژگی یک روشنفکر است چرا که بدون اندیشیدن، اساساً تردید در صدق یا کذب گزاره های موجود موضوعیت نداشته و لذا چنین کسی مشمول تعریف روشنفکری نخواهد گردید. در توضیح این ویژگی بیان این نکته نیز ضروری به نظر می رسد که اندیشیدن باید همان اندیشیدن شخصی باشد و نه بازگویی یا جعل اندیشه های دیگران (آنگونه که در بازار روشنفکری این سرزمین از گذشته تا کنون رایج بوده و روشنفکران ما خود را با شناسنامه های دیگران معرفی کرده اند. درست همانند جعل کالاهای مرغوب یا معروف دیگر با این امید که بتوان عده ای را فریفت) در واقع غیر از جعل آراء و اندیشه های دیگران، حتی بازگویی صرف آنان نیز می تواند بدین معنا باشد که فرد دغدغه ی حقیقت ندارد و یا چنانچه دارد؛ خود به اندیشیدن خطر نمی کند و لاجرم روشنفکر تلقی نخواهد شد.

2- روشنفکر کسی است که سربسته گزاره های موجود را حتی با وجود پذیرش عام آنها نپذیرفته و تردید عقلانی هماره در نگاه وی نسبت به تأیید نهایی وضع موجود، جریان دارد. توضیح این نکته ی بسیار مهم می تواند جلوی سوء تفاهم ناشی از عدم درک صحیح آن را بگیرد. از این ویژگی نباید چنین استنتاج کرد که روشنفکر در این دیدگاه هر آن کسی است که حتی بدیهیات را زیر سؤال ببرد. بلکه منظور این است که یک روشنفکر هماره بایستی با در نظر آوردن نقص نسبی علم و محدودیت خرد بشری در برابر حجم غیر قابل تصور مجهولات و ناشناخته های هستی، از قطعی انگاشتن و حقیقت انگاری دریافت های موجود پرهیز نموده و هماره احتمال فلسفی هرچند ناچیزی را جهت اجتناب از درافتادن به دامان جزم گرایی و دگماتیسم در نظر داشته باشد.

3- همچنین از آنجا که فرد روشنفکر خود چه بسا ممکن است دارای ایده ای جایگزین یا آلترناتیوی فکری باشد؛ لذا بر طبق تعریف روشنفکری، وی حتی می بایستی در حقانیت دیدگاه خود نیز تردید نموده و بنابراین هماره آماده ی شنیدن دیدگاه های دیگر و حتی کنار نهادن ایده ی خود باشد. بنابراین یک روشنفکر آزاداندیش ترین فرد اجتماع است و اسیر در هیچ چارچوب و قالب فکری نیست.   

4- از آنجایی که روشنفکر دغدغه ی حقیقت دارد و بدین جهت است که در وضع موجود تردید عقلانی می کند؛ لذا نمی تواند بی اعتنا به دیگران باشد. دیگرانی که از نگاه وی چه بسا در اشتباه اند. بنابراین باید بکوشد تا با منطقی ترین و مطمئن ترین شیوه به بیان دیدگاه های خود بپردازد ولی در عین حال از هرگونه کوشش به منظور تحمیل اندیشه های خویش -که موجب گریز دیگران از وی و در نتیجه تداوم وضع موجود می گردد- دوری نماید. وی باید پایبند بدین اصل باشد که اگر منطق موجود در دیدگاه های وی بیش از دیگران باشد؛ دیر یا زود آن دیگران متمایل به باورهای وی خواهند گردید ولی شرط لازم چنین چیزی رساندن اندیشه هایش به گوش آنان است. و نیز می بایستی هماره این مهم را در نظر داشته باشد که شاید او خود نیز در اشتباه است.

5- روشنفکر از روی احساسات تردید نمی کند بلکه تردید روشنفکری نتیجه ی تأمل و اندیشیدن و در یک کلام عقلانیت است. حتی اگر زمانی از روی احساس در گزاره ای تردید نمود، می بایستی بی درنگ بدین امر اذعان نماید. با این وجود روشنفکر یک انسان است و انسان نیز داری احساس. پس جای شگفتی نیست اگر گاهی از روی احساسات سخن بگوید ولی باید بی درنگ بر خویش مسلط گردد و به خاطر آورد که نقش وی اندیشیدن به جای آنهایی است که نمی توانند یا فرصت آن را ندارند. همانگونه که یک صنعتگر برای دیگرانی که خود تخصص یا توان لازم را در ساختن ابزار ندارند؛ ابزار تولید می کند و می بایستی از نقش مهم خود در جامعه آگاه باشد. البته بدیهی است که نقش یک روشنفکر بسی خطیرتر از یک صنعتگر است. (لینک بخش دوم)


برچسب‌ها: روشنفکرینقداندیشه ورزیویژگیهای روشنفکرتعریف روشنفکریآزاداندیشیدگماتیسمفلسفه ی روشنفکری فلسفه ی روشنفکر
[ شنبه 21 ارديبهشت 1392 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

شاید اگر این گزین گویه را یکی از قهرمانان تاریخی، یا یکی از مبارزان راه آزادی در جهان بر زبان آورده بود آنگاه معنا و مفهومی دیگر گونه داشت. شاید ناخودآگاه ذهن بدین سو می رفت که: صد البته که چنین است! در بستر مردن و در کمال آرامش، مردنی سرفرازانه نیست بلکه مردن در راه آرمان های والای انسانی بر سر دار یا در برابر جوخه ی اعدام، بسی شکوهمندتر می نماید و شایان ستایش! چه بسا در تفسیر این گفته ی قصار، بتوان کتاب ها نوشت و کاغذها سیاه کرد و سخنرانی ها داشت.. ولی.. ولی لختی درنگ کنیم.. طنز تلخی در جریان است. آنچنان تلخ که گویی باور کردنی نیست و بنابراین کسی هم درباره ی آن سخنی نمی گوید. روده درازی نمی کنم. مدتی است سخن بر سر این است که آیا بشار اسد در جریان جنگ های داخلی سوریه از سلاح شیمیایی بر ضد مخالفان استفاده کرده است یا خیر؟ برخی به شدت نگران شده اند! برخی تردید دارند! برخی مطمئن اند. برخی هشدار می دهند! و برخی نیز امیدوارند که چنین نباشد! در بدترین احتمال این سر و صداها چیزی جز از رو خوانی دیالوگ نمایشنامه های سیاست نیست و در بهترین احتمال که البته بسی خنده دار و فکاهی است، این حساسیت ها ناشی از اعتقاد، پایبندی و تأکید بر اجرای قوانین جنگ و کنوانسیون های بین المللی در خصوص منع به کارگیری سلاح های کشتار جمعی است! توگویی تا کنون در دوران معاصر در هیچ کجای جهان سلاح های کشتار جمعی بر علیه هیچ مردمی به کار گرفته نشده است و نمی شود. در میانه ی این بلبشوی شرم آور و این آشفته بازار «اظهار نگرانی» و «محکوم کردن» و «تردید داشتن» و «هشدار دادن» و ده ها بازی کلامی دیگر، آنچه گویی هرگز به چشم نمی آید؛ اصل داستان است: کشته شدن بیش از صد هزار نفر در طول دو سال و کشته شدن همچنان هر روزه ی صدها تن دیگر. و یا شاید بهتر باشد بگوییم زجرکش شدن لحظه به لحظه ی یک ملت! گویی کسی نیست بپرسد تفاوت در مردن چیست؟ آیا اگر زنان و مردان و کودکان با بمب و موشک کشته شوند؛ شما خیالتان راحت تر است؟ اگر مدرسه ها ویران شوند؛ بیمارستان های آکنده از بیمار و مجروح مورد هجوم راکتی و موشک و بمب قرار گیرند و دیگر به کنوانسیون های بین المللی و قوانین «جنــــــــــــــگ» خدشه ای وارد نیاید؛ نگرانی ندارید؟ هشدار نمی دهید؟ محکوم نمی کنید؟ تردید نمی کنید؟ اگر صد هزار نفر نه در نتیجه ی استفاده از سلاح های کشتار جمعی، بلکه در نتیجه ی آتش توپخانه قتل عام شده باشند؛ ملالی نیست؟ مگر مرگ در نتیجه ی استفاده از سلاح های شیمیایی، چه تفاوتی با دیگر مردن های جنگی دارد؟ آیا.. آیا نگرانی شما بیشتر بدین خاطر نیست که شاید با به کارگیری سلاح های شیمیایی، بازار پر رونق تر دیگر سلاح های ساخت شما، کساد شود؟! چنین نیست؟ اگر چنین نیست پس این معما را حل کنید که: چرا کشته شدن بیش از یکصد هزار نفر از مردمان یک سرزمین را در ظرف دو سال دیدید و چنین نگران نشدید؟ چرا چرا نزد شما مردن مهم نیست چگونه مردن بسیار مهم تر است..؟!


برچسب‌ها: سوریهنقدسلاحهای کشتار جمعی سلاحهای شیمیاییکشته شدن صد هزار نفر
[ جمعه 13 ارديبهشت 1392 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

«اگر نیمی از آنچه که بر سر مردم کردستان عراق آمده بر سر شما می آمد؛ یک ماه که سهل است، یک روز نیز دوام نمی آوردید.»

این سخن مکرر جوانی عراقی خطاب به راننده و ما بود که در اتومبیل سواری در ردیف جلو نشسته و از گفته ی راننده بسیار برافروخته و رنجیده خاطر به نظر می رسید. راننده ی کرد ایرانی لحظاتی قبل به مزاح به وی گفته بود اگر پلیس راه مرا جریمه کرد که چرا در کنارم دو نفر را سوار کرده ام؛ خوب شما جریمه را پرداخت خواهید کرد چون پولدارید! معلوم است که کنایه ی راننده به اوضاع چند سال اخیر کردستان عراق بود که در نتیجه ی فروش مستقیم نفت و فعالیت کمپانی های خارجی، درآمد بسیار هنگفتی نصیب مردم آن دیار گردیده است. به گونه ای که گفته می شود هم اکنون هزاران نفر از مردم کرد ایرانی در کردستان عراق، به دلیل درآمد بالاتر در آنجا مشغول به کار و فعالیتند. از کارگران ساده و نیمه ماهر ساختمانی گرفته تا تحصیلکردگان، معلمین مهاجرت کرده و افراد دیگر با تخصص های گوناگون. هرچند البته این بسی مایه ی خوش وقتی است که مردم کردستان عراق پس از سال ها رنج و سختی و دشواری های عدیده ی ناشی از زیستن در زیر سلطه ی دیکتاتوری همچون صدام حسین و داشتن تجربه های تلخ انفال و بمباران شیمیایی حلبچه، که غیر از خرابی های جنگ، شاید بیش از صدها هزار نفر کشته و معلول برجای گذاشته، هم اکنون توانسته اند اندکی بیاسایند و طعم رفاه و آسایش را بچشند. 

اما به رغم اینها و در این خصوص برای نگارنده از مدت ها پیش پرسش هایی که البته پاسخ بدانها چندان دشوار نیست مطرح بوده و هست: اینکه آیا سرازیر شدن درآمدهای نفتی بدین شکل به سوی مردم که ایشان را بیش از هرچیز به مصرف گرایی صرف و دور شدن از کار و تولید اقتصادی سوق می دهد؛ در جهان کنونی مقبول و مطلوب است؟ چه آثار سوئی بر فرهنگ کنونی و زندگی نسل های آینده ی آن سامان خواهد نهاد؟ آیا دولت میهنی کردستان عراق با وجود در دست داشتن یک فرصت درخشان تاریخی در مقطع کنونی، با سیاست های فعلی خود، در داوری آیندگان و روشن اندیشان کنونی، نمره ی قبولی خواهد گرفت؟ آیا عدم توجه به زیرساخت های کلان اقتصادی و بهره گیری از ظرفیت های قابل توجه اقلیم کردستان و نیز بها ندادن شایسته به تربیت نیروهای متخصص بومی و در مجموع، به هدر دادن سرمایه های انسانی، می تواند توجیهی ولو سطحی داشته باشد؟ آیا دولتمردان کردستان عراق، بهتر آن نبود که به جای مناقشات و رقابت های صرف سیاسی و البته در اصل بیشتر بر سر تقسیم منافع و ثروت های آن سرزمین، اندکی به خود آیند و حیثیت سابقه ی مبارزاتی سالیان دراز خود را یک شبه در قمار منافع شخصی درنبازند و در عوض مسؤلیت خطیر خود را در قبال ملت کرد و نسل های آتی آن فراچشم آورده و در راستای توسعه و پیشرفت همه جانبه ی سرزمین خویش بکوشند؟  

بازگویی های مشاهدات کسانی که از ایران به کردستان عراق سفر کرده اند؛ گویای وضعیت سؤال برانگیز اجتماعی آن است. نکته ی مشترک تمام این بازگویی ها تنها یک چیز است: مصرف گرایی شدید و فارغ از تولید. نمود روشن این وضعیت، بلااستفاده رها شدن دشت های حاصلخیز مجاور دریاچه ی دربندیخان در شهرزور کردستان است که زمانی سالانه هزاران تن محصول کشاورزی و جالیزی از آن برداشت می شد و یکی از مهمترین قطب های کشاورزی کل کشور عراق بود ولی در چند سال اخیر شاید حتی یک وجب از آن نیز به زیر کشت نرفته است. آن جوان کرد عراقی و دو نفر کرد عراقی همسفر دیگر ما در جریان بحثی که البته خود وی آغازگر آن بود؛ به عنوان شاهد عینی به نکات جالب و البته شاید نسبتاً به حاشیه رفته ای در خصوص اوضاع کنونی کردستان عراق اشاره کردند از جمله:

- میزان فساد گسترده ی مالی در بین سران و دولتمردان کردستان، رابطه بازی به جای ضابطه مندی و قانون مداری (به عنوان مثال به کاخ های متعدد تازه ساخت متعلق به مقامات و سران حکومت در شهر سلیمانیه و گردشگاه ها و مراکز توریستی سراسر کردستان اشاره کردند)

- نبود عدالت اجتماعی برخلاف ادعاهای مطرح شده در رسانه های رسمی حکومت کردستان عراق (به عنوان مثال اشاره شد به اینکه خانواده هایی یافت می شوند که تمام اعضای آن که شامل کودکان نیز می گردد؛ از دولت حقوق دریافت می نمایند و در عین حال خانواده های بی سرپرستی نیز هستند که هیچیک از اعضای آنها هیچگونه مستمری ای دریافت ننموده و مادر خانواده مجبور است از طریق خدمتکاری و پختن نان برای خانواده های نوع نخست امرار معاش نماید)

- خلاف واقع بودن بسیاری از تبلیغات رسانه ها و شبکه های ماهواره ای کردستان در خصوص دفاع و پیگیری حقوق شهروندی مردم (مثلاً به تبلیغاتی بودن برنامه هایی اشاره شد که طی آن گروهی متشکل از بازرسین بهداشت و نظارت بر اصناف، به وضعیت عمومی و بهداشتی کسبه و فروشگاه های عرضه ی مواد غذایی با جدیت رسیدگی می نمایند. گفته شد که در برابر یک مورد از چنین رسیدگی هایی، ده ها و صدها مورد دیگر بدون رسیدگی می ماند و حتی در این خصوص آماری ارائه دادند)

- مطلوب نبودن آزادی بیان و اعتراضات مدنی برخلاف ادعاهای مطرح شده در کانال های ماهواره ای کردستان. ( از جمله اشاره شد به اینکه دولت کردستان، صرفاً به آن نوع از اعتراضات مدنی و راهپیمایی های خیابانی اجازه ی تشکیل می دهد که به گونه ای نمایشی منافع سیاسی دولت را در رابطه با دولت های غربی تأمین نماید و یا اینکه در مطبوعات و روزنامه ها صرفاً آن دسته از نویسندگان و روزنامه نگاران می توانند آزادانه بنویسند و دست به نقد بزنند که معروف و شناخته شده بوده و لذا حکومت کردستان نتواند چندان مانع کار ایشان گردد در صورتیکه افراد گمنام چنین امکانی ندارند)

البته بعید نیست که دقت گفته های این سه نفر کرد عراقی که حتی دو نفر از ایشان بنا به اظهار خود، از دولت کردستان حقوق دریافت می نمودند؛ جای بحث داشته باشد. اما بگذارید در ادامه ی این یادداشت مختصر به دو نکته اشاره کنم که شاید زمینه ی بهتری برای تأیید سخنان ایشان فراهم سازد:

1- سال هاست که در عرصه ی سیاسی کردستان عراق، نام های آشنایی همچنان تکرار می شوند: از جمله آقایان جلال طالبانی و مسعود بارزانی. و این افراد البته هماره بر این ادعا بوده و هستند که مبارزه ی ایشان، مبارزه ای ملی و در چارچوب منافع ملت کرد بوده است. بسیار خوب! ولی آیا منش و رفتار ایشان نیز همین گفتار و ادعای مطرح شده را ثابت نموده یا قدرت طلبی و منافع شخصی ایشان را؟ بی تردید باید گفت پاسخ مورد دوم است. دست کم می توان به دو دلیل اشاره کرد:

- جنگ های داخلی دهه ی 90 که در اصطلاح فرهنگ سیاسی کرد، بدان نام «براکوژی» (برادر کشی) داده شده است. به راستی آیا دلیلی بالاتر از این لازم است که هرگونه ادعای نامبردگان را مبنی بر اینکه مبارزه ی ایشان در جهت تأمین و حفظ منافع ملت بیچاره ی کردستان عراق بوده؛ به باد انتقاد و استهزاء گرفت؟ آیا نمی بایست به جای آنکه ایشان هم اکنون هر یک در جایگاه و مقام مهمی بر مصدر امور تکیه زده باشند؛ در دادگاه های جنایات جنگی یا جنایت علیه بشریت محاکمه گردند؟ آیا نمی بایست پاسخگوی بازماندگان صدها و هزاران کشته ی جنگ های برادر کشی باشند؟ آیا هیچ یک از ایشان تا کنون حتی به شوخی و تلویحی نیز از ملت کرد عذرخواهی کرده است؟

- حتی بدون در نظر گرفتن این سابقه ی وحشتناک و غیر قابل دفاع و چشم پوشی، آیا این پرسشی در اذهان اندیشمندان آزاداندیش نیست که چرا بالأخره اینان خود را بازنشسته نمی کنند؟ آیا هنوز در جامعه ی جوان کردستان، زمان بر سر کار آمدن و مطرح شدن چهره های جدید و به روز نیست؟ آیا هنوز در کردستان فرد یا افرادی پیدا نمی شوند که به اندازه ی آقای مسعود بارزانی و یا جلال طالبانی از سیاست سررشته داشته و بتوانند منافع ملت کرد را تشخیص دهند؟ چرا باید کردستان عراق نیز همچون هر حکومت دیکتاتوری دیگر، در دست عده ی قلیلی قبضه گردیده باشد؟ چرا اینان و امثال اینان از مبارزان خوشنامی همچون نلسون ماندلا نمی آموزند؟ چرا این گفته ی نیچه را نمی شنوند که: آنگاه که خوشترین مزه ها را داری، مگذار تو را تمام بجوند و دور اندازند؟ طنز جالبی نیز که در مورد آقای طالبانی وجود دارد و قدرت خواهی مطلق شخص ایشان را بیش از پیش ثابت می کند؛ این است که با وجود اینکه حدود 50 سال سنگ کردستان و کرد را بر سینه زده است؛ هنگامی که یک مقام تشریفاتی، نمایشی و فرا کردی همچون ریاست جمهوری عراق را به وی پیشنهاد می کنند؛ بدون کمترین تردیدی می پذیرد و تنها توجیهی که در این خصوص، خود و طرفدارانش دارند؛ این است که ایشان نخستین کردی است که در چنین جایگاهی قرار می گیرد و این مایه ی افتخار است و البته ایشان در این مقام تشریفاتی دایه ی عراق بودن، بهتر می تواند به کرد و منافع ملی آن خدمت کند!! توجیهی که البته خرد هیچ اندیشمند آزاداندیشی را راضی نمی کند. بدین ترتیب نتیجه ای جز این نمی توان گرفت که انگیزه ای جز قدرت طلبی شخصی، در ورای حضور همیشگی سیاستمداران کهنه کار کُرد قرار ندارد.

2- نکته ی دومی که اینجانب بر آن انگشت می گذارم البته فقط بیانگر یک تردید است که بی شک جای بحث دارد و آن این است که بالأخره هرچه باشد، مردم کردستان عراق کردند و مردم کردستان ایران(کردستان به معنای مرزهای زبان و فرهنگ کردی) نیز کردند. خوب! آیا مگر می شود که این دو که در دو سوی یک مرز زندگی می کنند و دارای تعاملات و اشتراکات فرهنگی بی شماری از نظر ضعف و قوت بوده و به قول معروف یک روحند در دو بدن، در عرض چند سال چنین از نظر فرهنگ شهرنشینی آنگونه که در رسانه های کردستان عراق نمایانده می شود؛ فاصله گرفته باشند؟ آیا تغییر ریشه ای یک فرهنگ در عرض چنین مدت کوتاهی ممکن است؟ آیا تساهل و مدارای مذهبی و فکری، به راستی چنین با شتاب توانسته است که در کردستان عراق -خصوصاً با سابقه ای که از بنیادگرایی و تعصبات خشونت آمیز فرقه ای در چند سال گذشته از آن در یادها مانده است- عرفی گردد؟ اینجاست که اینجانب شخصاً در اتخاذ موضع مثبت به گونه ی دیگران در خصوص اوضاع کردستان عراق مردد می باشم و براین گمانم که شاید در این مورد نیز ضرب المثل معروف صدای دهل شندین از دور خوش است، مصداق داشته باشد! هرچند البته نمی خواهم به بدبینی متهم گردم ولی داده های در دسترس، حداقل مرا بر آن می دارد که از قضاوت شتابزده خودداری نموده و در انتظار آینده بمانم..       


برچسب‌ها: نقدکردستان عراقجلال طالبانیمسعود بارزانیبراکوژیبرادرکشیمصرف گرایی
[ شنبه 19 اسفند 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

از قدیم به ما آموخته اید که:

-         پرسش کلید دانش است.

-         پرسیدن عیب نیست، ندانستن عیب است.

-         توانا بود هر که دانا بود.

-         ز گهواره تا گور دانش بجوی (اطلِبُ العِلمِ مِنَ اَلمَهدِ إلیَ اللَحدِ)

-         دانش بجویید ولو آنکه در چین باشد.(اطلِبوا العِلمِ وَلَو بِالصِّینِ)

-         ...

و البته هرگز در این اندرزها برایمان مرزی تعیین نکردید و نگفتید چه چیز را می توانید بپرسید و چه چیز را نه. شاید چون خردمندانه می دانستید که مرزبندی کردن بین آنچه که می توان و آنچه را که نمی توان پرسید؛ خود عاملی برای پرسشگری بیشتر خواهد شد و یا شاید هم حقیقتاً باورمند بدین بودید که باید هر چیزی را پرسید و پرسید و بدین ترتیب قلمرو ناشناخته ها را تنگ تر و تنگ تر ساخت. و اکنون من می خواهم بپرسم. فقط بپرسم و البته اصراری در گرفتن پاسخ از سوی شما ندارم. فقط می خواهم از اندرزهایتان بهره بگیرم و آنچه را که نمی دانم و شاید هم می دانم اما اطمینان ندارم و شاید هم اطمینان دارم ولی طرح دوباره ی پرسیدن درباره اش را مفید می دانم بپرسم. شاید هم بیشتر بدین دلیل که گمان می کنم دیرزمانی است از این دیار، پرسش و پرسشگری رخت بربسته و شاید هم اساساً هیچگاه وجود نداشته است (چون اگر وجود می داشت، دیگر در شعر و شعار جایی نداشت بلکه آمیخته با واقعیت هر روزه ی زندگی و رفتار ما گشته و در آن جریان یافته بود) و اکنون.. اکنون می کوشم که نشان دهم چیزی به نام پرسش و پرسیدن نیز وجود دارد یا می تواند وجود داشته باشد و باید وجود داشته باشد.. من فقط می خواهم چند پرسش ساده بپرسم. البته چنانچه مایل به شنیدنشان باشید. پرسش هایی که شاید دادن پاسخ بدانها مستلزم مطالعه و تأمل چندانی نیست چرا که چندان از واقعیات زندگی هر روزه فراتر نمی روند. آن واقعیاتی که شاید هر خردی را به پرسشگری می کشانند. پس بگذارید فقط بپرسم.. پاسخ ندهید!

1- پدر! مادر! چرا مرا به دنیا کشاندید؟ آیا به راستی.. آیا به راستی شایستگی تربیت یک انسان را در خویش می دیدید؟ آیا لحظه ای بدان اندیشه کردید که قرار است چه زیبایی هایی را در این دنیا به من نشان دهید؟ آیا خود به اندازه ی کافی از جهان، دانش اندوخته بودید که پرسش های کودکانه ی مرا به درستی پاسخ گویید؟ آیا خود به اندازه ی کافی از زندگی بهره ای را که شایسته ی یک انسان است، برده بودید؟ آیا خود به شیوه ای انسانی تربیت شده بودید که بتوانید مسؤلیت تربیت انسان دیگری را بپذیرید؟ آیا می دانستید که من در هر دوره ی سنّی چه نیازهایی دارم؟ آیا غیر از چند نصیحت و شعار اخلاقی آن هم یک اخلاق دینی و برای رضای خدا و کسب ثواب و در واقع معامله با خدا، طرفی از اخلاق انسانی و خردمندانه بسته بودید؟ آیا هرگز اخلاقی زیسته بودید؟ آیا هرگز خود دروغ نگفته بودید که بخواهید مرا به دروغ نگفتن تشویق کنید؟ آیا هرگز سیر نخوابیده بودید در حالیکه همسایه، گرسنه سر بر بالین می نهاد که پس از آن درس همسایه دوستی به من بیاموزید؟ آیا هرگز فریبکاری، ریا، دروغ، تهمت، حسادت و طمع در کارنامه ی خویش نداشتید؟ پس چگونه می خواستید مرا از آنها دور نگه دارید؟ چگونه می خواستید فرزندی شایسته برای شما باشم؟ چگونه وقتی که غذای مرا از غذای مردمان و همسایگان فراهم آوردید، انتظار داشتید که در رگ هایم خون انسانی جریان یابد؟ چگونه آنگاه که پوشاک مرا از فریب دیگران دوختید، امیدوار بودید که در جامه ی انسانیت درآیم؟ چرا از کودکی به من نماز آموختید در حالیکه خود و خدا را نشناخته بودید و هنوز هم نشناخته اید؟ چرا پیش از آنکه مرا آداب انسانیت بیاموزید، آداب عبادت آموختید؟ چرا به من نیاموختید که خِرَد بزرگترین نعمت خدا به بشر است و اگر آموختید چرا نگذاشتید از آن بهره برگیرم؟ چرا به من عشق ورزیدن نیاموختید؟ چرا صمیمانه ترین رابطه ی دو انسان را برایم زشت و سخن گفتن از آن را گناهی نابخشودنی و معصیتی کبیر جلوه دادید و نیازهای طبیعی مرا که ساخته و پرداخته ی خود خدا بود؛ به هیچ گرفتید؟ چرا برایم نامی برگزیدید که خود به درستی معنی سخیف آن را نمی دانستید؟ چرا مرا سگ فلان (کلب...)، نوکر فلان (غلام...)، بنده ی فلان (عبد...)، سقط جنین شتر، هسته ی خرما، گاو نر بزرگ، بچه مار، کوچکترین و... نام نهادید؟ چرا خدا را برایم موجودی ترسناک و سنگدل و بی رحم که تنها در پی انتقام گرفتن از آفریده های ناتوان خویش است، معرّفی کردید و در همان حال محض خالی نبودن عریضه، او را هزاران بار مهربان تر از مادر تصویر نمودید؟ آیا هیچ اندیشیدید که ذهن کودکانه ی من با این تناقضات لاینحل، چه بسا سرانجام چاره ای جز رها ساختن هر خدا، اخلاق و قانون انسانی نخواهد یافت؟ چرا چرا پس چرا مرا به دنیا کشاندید؟؟

2- آموزگار من! معلّم من! استاد من! چرا به من به جای اندیشه ها، اندیشیدن نیاموختی؟ چرا به من نیاموختی که جهان خود بزرگترین آموزگار است؟ چرا به من نیاموختی که هماره بپرسم اگرچه پاسخی برایم نداشته باشی؟ چرا به من نیاموختی که هیچ راه مطلقی وجود ندارد و هیچکس نمی تواند و نباید دریافته های خویش را به عنوان حقایق مطلق و لایتغیر به دیگران تحمیل نماید؟ چرا به من نیاموختی که پاره ای از تجارب بشری، تجاربی منحصر به فردند که چون قابل اثبات با ابزار دانش و خرد نیستند؛ لاجرم راهی جز ایمانی اختیاری برای پذیرفتن آنها نیست؟ چرا به من نیاموختی که نمی توان از ایمان اختیاری به ماوراء که بخشی از حریم شخصی افراد است، به عنوان مبنای قانون گذاری برای اداره ی زندگی اجتماعی انسان ها بهره گرفت؟ چرا به من نیاموختی که من پیش از هرچیز یک انسانم نه یک ایرانی، نه یک آفریقایی، نه یک غربی، نه یک کُرد، نه یک فارس، نه یک ترک، نه یک مسلمان، نه یک مسیحی، نه یک یهودی، نه یک کمونیست، نه یک دموکرات، نه یک سلطنت خواه، نه یک جمهوری خواه، نه یک فیلسوف، نه یک بی دین و نه حتی یک اسم؟ چرا به من نیاموختی که بدانم حقوق من به عنوان یک انسان چیست؟ چرا به من نیاموختی که آموختن با رفتار بسی ارزشمندتر از آموختن به گفتار است؟ چرا با کردارت به من نیاموختی که بر این کره ی خاکیِ گردنده، ما همه مسافرانیم. همه همچون یک خانواده ایم و هم گوهریم و همراه و شایسته تر آن است که قدر همدیگر را بدانیم و با هم مهربان تر از پیش باشیم؟ چرا به من نیاموختی که هر قانون اجتماعی باید برخاسته از خرد جمعی انسان ها باشد در غیر این صورت شایسته ی احترام نیست؟ چرا به من نیاموختی که با هر ستمی که در پوشش قانون بر من می رود، به مبارزه برخیزم؟ چرا به من تاریخ راستین نیاموختی؟ چرا با کردارت به من درس ترس و حقارت دادی؟ چرا به من آموختی که زندگی به هر قیمتی می ارزد ولو به از کف دادن انسانیت، شعور، شرف و عشق؟ چرا به من نیاموختی که خِرَد و عشق، رمز بهروزی انسان هایند و پیمودن راهی که این دو رهنمایان آن باشند؛ ارزش جان باختن دارد؟ چرا به من نیاموختی که همچون یک انسان زندگی کنم و همچون یک انسان بمیرم؟؟

3- مدیر من! رییس من! رهبر من! در شگفتم.. بسیار در شگفتم.. سال هایی پیش از این کتابی خواندم با این نام: در ستایش دیوانگی! از اراسموس دسیدریوس. شاید خوانده باشیدش. مضمون کتاب در یک جمله این است: اگر شاهان، اگر پاپ و اگر رهبران سیاسی و مذهبی جهان، لحظه ای، فقط و فقط لحظه ای به بار گرانسنگ و عظیم مسؤلیتشان آنگونه که باید، بیاندیشند؛ شاید برای همیشه باید با آسایش و آرامش وداع نمایند. چراکه درک سنگینی این بار، چنان است که هر انسانی ولو اطلس و هرکول را از پای خواهد افکند. لحظه ای بیایید و تأمل کنید:

-  اگر در گوشه ای از قلمرو فرمانرواییتان، دبستانی چنان محروم و بی امکانات باشد که آتش بگیرد و این آتش خاموش نشود؛ و دخترکانی خردسال در آن آتشِ بی رحم ضجه برآورند و بسوزند و سرانجام بمیرند؛ و رییس جمهورتان برای فلان کشور دوردست، به خاطر رویدادی مشابه پیام تسلیتی بفرستد ولی از تسلی دادن خاطر پدران و مادران آن دخترکان سوخته ی هم میهن، خودداری کند و البته وزیرش به عذرخواهی تا قیامت اکتفا کند؛

- اگر در گوشه ای از قلمرو فرمانرواییتان، زلزله ای بیاید و در فصل زمستان در میان برف و سرما، مردم زلزله زده در چادر زندگی کنند و درست در همان هنگام رییس جمهورشان با هزینه های میلیاردی به سفر حج برود؛

- اگر در گوشه ای از قلمرو فرمانرواییتان فردی از بستگان مقامات کشوری، بخواهد با استفاده از نفوذ و روابط شخصی، دست تاراج بر سر مال و دارایی های مردم بگشاید؛

- اگر یکی از زیردستانتان با 3000 میلیارد پول مردم که البته یک نمونه از ده ها مورد برملا شده ی اینچنینی است؛ در نهایت آرامش و احترام و با شیوه ای قانونی از کشور خارج شود؛

- اگر ده ها قرارداد مخفیانه با بیگانگان بر سر نفت و ذخایر طبیعی کشور در طول سال ها بسته شود بی آنکه مجلس مورد اعتمادتان از آن آگاهی داشته باشد؛

- اگر در ظرف 7 سال بیش از 500 میلیارد دلار درآمد نفتی عاید کشور شود و در همان حال، بیش از هفتاد درصد از مردم کشورتان فقیرتر شده باشند؛

- اگر در عرض یک شب یک قرص نان از 25 تومان به میزان 400درصد افزایش یابد؛ و به 100 تومان و بعداً 125 تومان برسد؛

- اگر میلیون ها جوان به تحصیل در دانشگاه های بی کیفیت و به دور از تخصص، و البته با هزینه های سرسام آور و کمرشکن، سرگرم شوند و عمر و جوانی خویش را بدون هیچ آینده ای تباه سازند؛

- اگر کتاب و مطالعه نه تنها از زندگی مردم عادی بلکه حتی از برنامه ی روزانه ی مردمان تحصیلکرده، آموزگاران و دانشجویان و دانش آموزان رخت بربندد؛

- اگر بازار لبالب شود از کالاهای کشاورزی و صنعتی نامرغوب چین و  پاکستان و...

- اگر بیمارستان ها اقدام به بیمار دزدی کنند، بیماران را در بیابان رها کنند، کمترین دارویی در داروخانه ها پیدا نشود و هزینه ی هر شب بستری یک بیمار چند صد هزار تومان باشد؛

- اگر تنها در عرض یک هفته برنج، 100 درصد گران تر و البته نایاب شود؛

- اگر اجناس ساخت داخل روز به روز گران تر شده و در همان حال به میزان قابل توجهی از اندازه و کیفیت آنها کاسته شود؛

- اگر کارگرانی باشند که چندین ماه بدون حقوق مانده اند و در نتیجه فرندانشان با شکم خالی سر بر بالین بگذارند؛

- اگر به سوی رییس جمهور در سفرهای منطقه ای خارج از کشور لنگه کفش پرتاب شود؛

- اگر بودجه ی یک مدرسه با ده ها نفر دانش آموز، برای یک سال تحصیلی تنها چهارصد هزار تومان معادل 100 دلار باشد؛

- اگر یک کارمند با جیب خالی می بایستی در خیابان ها کشورهای خارجی را مسؤل همه ی این مشکلات بداند و بر ضد آنها شعار بدهد؛

- اگر واژه ی دشمن و دشمنان ترجیع بند سخنان مدیران و دولتمردان جامعه گردد؛

- اگر سفره های مردم روز به روز کوچک و کوچک تر شده و نشان بسیاری از اقلام خوراکی را فقط در خاطره ها یا تلویزیون باید بجویند؛

- اگر به سربازان گفته شود چون غذایی برای خوردن نداریم تا به شما بدهیم؛ بهتر است به مرخصی بروید؛

- اگر حقوق ماهانه ی یک معلم یا کارمند، در حدی باشد که با آن بتواند تنها سه گرم طلا بخرد؛

-  اگر آلودگی هوا در نتیجه ی مصرف بنزین نامرغوب و از رده خارج بودن اتومبیل ها چنان باشد که چندین برابر متوسط جهانی است و چندین روز باید شهر تعطیل شود؛

- اگر سن ابتلای به سرطان و سکته های قلبی و مغزی 10 سال کمتر از متوسط جهانی باشد؛

- اگر از دو سال پیش تا کنون با اجرای طرح یارانه ها، همچنان 40000 تومان به مردم بی نوا داده شود در حالیکه ارزش پول مملکت در برابر دلار و بیشتر ارزهای خارجی به کمتر از 20درصد دو سال پیش رسیده باشد؛

- اگر در آستانه ی هر انتخاباتی، به حساب کارکنان دولت مقادیری واریز شود که پس از پایان انتخابات، از آنان بازپس گرفته شود؛

- اگر مدارک تحصیلی تقلبی در بین دولتمردان به موضوعی عادی بدل گردد؛

- اگر در این سرزمین چیزی به نام عذرخواهی از مردم، تاکنون از هیچ مسؤل دولتی شنیده نشده باشد؛

- اگر در بین مردم عادتی شده باشد که زندگی، رفاه، پیشرفت، طراوت، هیجان، موسیقی و شادمانی را فقط از آن دیگران و آن هم از ورای شیشه ی تلویزیون ببینند و چنان خو کرده باشند که هیچ وقت گمان نکنند که آنها نیز می توانند یا می توانستند هم اکنون چنان باشند و به جای عزاداری های هر روزه، از غرق بودن در زندگی، آسایش و عمری سراسر امید لذت ببرند؛

- اگر دیار غربت مقصد فرار هزاران مغز و استعداد درخشان گشته و مأوای بسیاری از هنرمندان و اندیشمندان و متخصصین هم میهن گردد؛

- اگر جوانان هنرمند و خوش صدای سرزمینتان مجبور شده اند که در زیرزمین ها ترانه های عاشقانه بخوانند و یا احیاناً فریادهای زندگی خواهانه برآورند؛

- اگر اندیشمندان، هنرمندان و دیگر مردان و زنان بزرگ و افتخار آفرین سرزمینتان در بهترین حالت به حال خویش رها گشته و مجبور گردیده باشند که گوشه ی انزوا اختیار نمایند و تنها پس از مرگشان شاید خبری از وجود ایشان در رسانه های تحت امرتان درج گردد؛

- اگر فنون مداحی و نوحه خوانی و به گریه انداختن مردم، تبدیل به یک رشته ی دانشگاهی گردیده باشد؛

- اگر پایین بودن سرعت اینترنت به عنوان یکی از مهم ترین ابزارهای ارتباطی در هزاره ی سوم، کشور ما را از این نظر در جهان در قعر جدول قرار داده باشد؛

- اگر جامعه در سراشیبی شدید سقوط اصول اخلاقی قرار گرفته و آمار فساد، جرم و جنایت هر روز رکوردهای جدیدی را به ثبت برساند؛

- اگر با هدف گذران زندگی، بدن دخترکان هم میهن، پیمانه ی مستی و عیش و نوش بیگانگان گردیده باشد؛  

- اگر ارتفاع گلدسته های مساجد روز به روز بیشتر شده و سر به آسمان بسایند، ولی در همان حال جامعه با بحران بی باوری و اعتماد رو به رو باشد؛

- و سرانجام اگر..

اگر از کودک دبستانی بشنویم که آرزوی مـــــــــــــــــرگ می کند؛

آنگاه داشتن یک آن آرامش و آسودنِ شما را بی تردید معجزه ای باید دانست. اما آرامش احتمالی شما به کنار. من فقط می خواهم به جای اگر در تمام موارد بالا، واژه ی چرا قرار دهم و از هر یک پرسشی بسازم. چون می خواهم بدانم. شاید هم می دانم ولی می خواهم اطمینان یابم. و شاید هم اطمینان دارم ولی می خواهم با طرح این چراها، شاید برای نخستین بار به آن اندرزهای قدیمی عمل کنم تا شاید.. تا شاید دیگران نیز بپرسند بسیار چیزهای دیگر را.. فقط بگذارید بپرسم..  


برچسب‌ها: نقدپرسشانتقاداوضاع اجتماعی ایران
[ دو شنبه 23 بهمن 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

شاید وارد شدن در مباحث دینی و مذهبی با هدف توزین باورها و اعتقادات به کمک میزان خرد و عقلانیت، در شرایط کنونی کشور ایران خود چندان خردمندانه نباشد چرا که از سویی در این کشور خوانشی خاص از یک دین خاص، صراحتاً به عنوان مذهب و باور رسمی در قانون اساسی گنجانده شده و بنابراین ورود در این حیطه، هرگز بدون برانگیختن حساسیت های حکومتی میسّر نخواهد بود و از سوی دیگر جو فرهنگی بیشینه ی مردمان این سرزمین نیز از گذشته های دور تاریخی تا عصر حاضر هماره به گونه ای بوده است که هیچگونه مدارایی در ارتباط با نقد و مورد بحث قرار دادن باورهای خود را به تأسی از رفتار پیشوایان و زعمای مذهبی خویش برنتافته و همیشه سایه ی سنگینی از خودسانسوری را بر دگراندیشان این عرصه گسترانیده اند. البته شایان گفتن است که این حساسیت تنها مختص به یک دین و باور مذهبی خاص نبوده و نیست و به عنوان یک واقعیت تاریخی، چنین به نظر می رسد که این امر ذاتی هر ایدئولوژی مذهبی و غیر مذهبی در مرحله ای از حیات آن بوده است(انگیزیسیون مذهبی قرون میانه ی اروپا و اختناق فکری همیشگی موجود در تمام حکومت های استبدادی و ایدئولوژیک همچون حکومت های فاشیستی و کمونیستی سده ی بیستم را به یاد آوریم) اما در این میان نباید نکته ی بسیار مهمی را از نظر دور داشت و آن اینکه حاکمیت دگماتیسم و جزم گرایی مذهبی و ایدئولوژیک در تحلیل نهایی و در هر دوره ی تاریخی، بدون تردید از سه بستر مناسب زیر سر بر آورده است:

1- باورمندی بی چون و چرای بانی اصلی یک مذهب یا یک ایدئولوژی به حقانیت تز خویش و عدم آزاداندیشی و در نتیجه مردود دانستن هر امکان و احتمال دیگربد .یهی است میزان باورمندی مؤسس یک آیین و البته شخصیت وی، تأثیر انکارناپذیری در جذب و تهییج دیگران جهت پذیرش و پایداری ایمان آنان به تز مطرح گردیده دارد. گرچه این عامل باورمندیِ نخستین پیرو، در نهایت به پیروی کورکورانه و به دور از تأمل پیروان بعدی -از آیین جدید و در نتیجه دگماتیسم مورد بحث- می انجامد؛ اما در هر حال چون هنوز از این نظر که حداقل مؤسس، خود معتقد به درستیِ سخن خویش بوده و می تواند به عنوان پایبندی وی به حق و حقیقت تعبیر گردد؛ قابل توجیه و شاید هم قابل قبول باشد.

2- دومین عامل در رشد و گسترش دگماتیسم و جزم گرایی، چیزی است که در ادامه ی کارکرد عامل نخست روی می دهد. کارکرد عامل نخست همانگونه که گفته شد، یارگیری و جذب پیروان جدید است که به تدریج با افزوده شدن پیروان، بانی آیین و جانشینان وی در مرکز قدرتی ملموس و بلامنازع قرار خواهند گرفت .تردیدی نیست که هیچ یک از جانشینان بانی یک آیین و مکتب فکری، هرگز به درجه ای که خود وی معتقد و باورمند به حقانیت دیدگاه خویش بوده؛ بدان باور ندارد(به دلیل منحصر به فرد بودن پاره ای از تجارب بشری و نقص نسبی دانش و معلومات) اما از سوی دیگر نمی توانند خیل رو به گسترش پیروان را به حال خویش گذاشته و به آسانی از قدرت عظیمی که به واسطه ی آنان پدید آمده چشم پوشی کنند. و اینجاست که قدرت مذهبی یا ایدئولوژیک و مطامع و منافع خاصّی که نتیجه ی طبیعی آن است؛ تبدیل به عامل ثانوی نیرومندی در بازتولید دگماتیسم و جزم گرایی می شود. در واقع این بار از سوی مراجع و زعمای آیینی، قصد کاملاً آگاهانه ای در جهت هرچه ریشه دارتر کردن جمود فکری و تعصبات در بین توده ی مردمان و به یاری ابزارهای گوناگون تبلیغاتی، تحریف واقعیات مسلم تاریخی و در اختیار و کنترل گرفتن نهاد تعلیم و تربیت کودکان و جوانان وجود خواهد داشت.

3- عامل سوم نیز که در ادامه ی کارکرد عامل دوم به تدریج خود را آشکار می سازد؛ این نکته ی بسیار مهم است که با گذشت زمان، نوع تعلیم و تربیتی که متأثر از جو تبلیغاتی و فرهنگی موجود است، عملاً باور و اعتقاد ایدئولوژیک را در ساختار روانی افراد درونی ساخته و به عبارت دیگر آن را مبدل به بخشی مهم و جدایی ناپذیر از هویت فردی، قومی و ملّی ایشان می نماید به گونه ای که حتی در افرادی که ممکن است در جو فرهنگی رقیق تری نیز رشد و نمو یافته باشند؛ هنوز می توان حساسیت و تعصب نسبت به باورهای مذهبی و ایدئولوژیک را یافت. با این واقعیت، بدیهی است که نمی توان به آسانی دست به نقد و بحث پیرامون چیزی زد که تبدیل به سند هویت و موجودیت یک فرد، قوم یا ملت گردیده است. و در نتیجه، این هویت گونگی باورها نیز خود عامل مهم دیگری در تداوم دگماتیسم می باشد.

بدین ترتیب با این اشاره و تحلیل مختصر، شاید اکنون روشن شده باشد که چرا در اوضاع دیروز جهان و امروز ایران، نمی توان به اندیشیدن و البته بیان نتایج این اندیشیدن در موضوعات مرتبط با دین و باورهای مذهبی خطر کرد. حال با این اوصاف، چاره چیست؟ آیا این دگماتیسم و بسته اندیشی(برابر نهاده ی آزاداندیشی)، می بایستی همچنان ادامه یابد و یا راهکاری حداقلی را که چندان هزینه بردار نبوده و در عین حال مفید واقع می گردد؛ می توان یافت؟ در این یادداشت مختصر اینجانب برآن نبوده و نیستم که نسخه ای مطلق پیچیده و راه حلی شگفت انگیز از آستین بیرون آورده و ارائه دهم. چرا که باید اندیشمندان آزاداندیش(تعریف من برای روشن فکران حقیقی(، بدین نتیجه دست یافته باشند که هیچ چیز در این جهان بدون صرف زمان و انرژی به دست نخواهد آمد. بنابراین این اصل کلّی همچنان پابرجاست. ولی در ادامه قصد دارم راهکاری را که عبارت است از یک پرسش و یک نکته که در جای خود در پاسخ به دیدگاه های متعصبان مذهبی و دینی می بایستی ارائه گردند؛ مطرح نمایم. لابد بسیاری از اندیشمندان آزاداندیش و شاید هر انسان فهیم دیگری برایش تجربه ی بحث و رو به رو شدن با متعصبان مذهبی پیش آمده است. چنین تجربه ای، معمولاً هرگز خوشایند نبوده است. زیرا امید بستن به اینکه شاید ذهن فردی متعصب و دگم اندیش را که سالها با یک باور و اندیشه ی واحد(که البته خود آن را وحی منزل و حقیقت محض می داند) زندگی کرده، در بحثی دو ساعته دچار تحول نمود به دلایلی که پیشتر از نظر گذشت، خیالی واهی است.  به گفته ی سعدی:

آنکه نصیحت خودرأی می کند، خود به نصیحتگری محتاج است.

اینجانب در پاسخ به آن دسته از کسانی که سکوت را در این مواقع راه حلی مناسب می دانند می گویم که دست کم به یک دلیل بسیار مهم، سکوت جایز نیست و آن اینکه: سکوت می تواند به عنوان نداشتن پاسخ از سوی شما و در نتیجه برحق بودن شخص متعصب تلقی شود که در نتیجه شما که آشکار است پاسخ های بسیار منطقی و مستحکمی در دست دارید، عملاً به دلیل مناسب نبودن شرایط ورود به یک بحث معقول، آچمز گردیده اید. اینکه فرد متعصّب گمان کند حق با وی و دیدگاه متعصبانه اش بوده است، درحقیقت به معنای تداوم و استمرار همان دگمایسم موجود است که یک انسان خردمند علاقه ای به آن ندارد. و حال راهکار مختصر اینجانب:

1- یک پرسش: پیش از هر چیز درست به عکس شخص متعصب، در سکوت کامل به سخنان وی گوش دهید. بخشی از این گوش دادن البته بدان دلیل است که شاید به هر حال نکته ی شایسته ی تأملی در سخنان وی وجود داشته باشد. ولی دلیل مهمتر این گوش دادن همانا تلویحاً انتقال این نکته بدوست که: من به نظرات شما احترام می گذارم و سخنانتان را گوش می دهم و بر آنها تأمل می کنم. کاری که من نیز انتظار آن را از شما دارم. پس از اتمام سخنان شخص متعصّب، لازم نیست هیچ واکنشی که حاکی از خشم، تأسف یا تأثر شما باشد از خود بروز دهید. حتی چنان به وی نگاه نکنید که نگاهتان را از گونه ی عاقل اندر سفیه تلقی نماید. شما فقط از وی یک سؤال بپرسید و بحث را تمام شده بدانید. بی کم و کاست از وی بپرسید: در شبانه روز چند ساعت مطالعه و تفکّر می کنید؟ همین. بی شک این سؤال بسیار مهمی خواهد بود که فرد متعصّب را که به هیچ روی انتظار چنین پرسشی را از جانب شما نداشته به چالش خواهد کشید. در برابر این پرسش، فرد متعصّب دو راه بیشتر نخواهد داشت. از آنجا که دگم اندیشی و تعصّب معمولاً ملازم با ناآگاهی، نادانی و ضعف استدلال است؛ در بیشینه ی موارد، یک فرد متعصّب کسی است که اهل هیچ نوع مطالعه و اندیشیدنی نیست(البته چنانچه او خود از گروه نخبگانی که منافع و مطامعی در دگماتیسم و فرهنگ موجود دارند و بنابراین آگاهانه به شدت در برابر هر احتمالی در جهت تغییر وضع موجود صف آرایی می کنند؛ نباشد). پس وی ناچار است یا به دروغ خود را دارای مطالعه ی فراوان معرفی کند که در این صورت، نزد وجدان خویش و اگر دارای اعتقادی درونی و مذهبی باشد نزد خدای خود شرمنده خواهد گردید و چه بسا ممکن است بعداً همین دروغ، وی را وادار سازد تا به مطالعه روی آورد که این بسیار مطلوب است و در واقع هدف ما تأمین گردیده است. و یا ممکن است حقیقت را بگوید که مطالعه ی چندانی ندارم. بدیهی است پس از آن، سکوتِ ما خود گویای همه چیز خواهد بود و فرد متعصّب نیز پی به این امر خواهد برد. وی شاید نزد خویش دست به جدالی بزند که وقتی من مطالعه ای ندارم، چگونه می توانم در این مورد سخن بگویم؟ هرچه گفته بودم با این پرسشی که از من شد، هدر رفت. معلوم شد که انسان نادانی هستم و... و بدین ترتیب در هر حالت(چه پاسخ دروغ بگوید یا درست) با پرسش ساده ای که مطرح ساخته ایم، احتمال بسیار وجود دارد که ترکی در بنای فکری وی پدید آورده باشیم که این آغاز راه جدیدی برای اوست.

2- یک نکته: بی تردید یکی از نتایج بسیار مهم و خطرناک دگماتیسم مذهبی، این است که من بر حقم و دیگران کافر پس یا باید کافران به دین و باور من درآیند و یا باید نابود گردند. این در حالی است که حتی اگر در چارچوب همان اعتقادات مذهبی و دینی، اندکی خرد به کار برده شود؛ نتایج جالبی برای خود فرد متعصّب مذهبی در پی خواهد داشت. چنانچه با یک فرد مذهبی متعصب که چنین اندیشه ای سیاه و سفید دارد، روبه رو شدید پیشنهاد اینجانب این است که بکوشید تا دیالوگی را به گونه ی زیر ترتیب دهید. دیالوگی که در آن نیز پرسشگری وجود دارد:  

-     می توانم از شما سؤالی بپرسم؟

-     بپرسید.

-     باران را چه کسی می باراند؟

-      البته خدا

-       خورشید به فرمان چه کسی می تابد؟

-        خدا

-        آیا خداوند باران را فقط بر سر مؤمنان به خود می باراند؟

-        خیر

-        آیا خورشید نیز فقط بر مؤمنان می تابد؟

-       خیر این چه سؤالی است؟!

-      پس اگر خدا باران را می باراند و خورشید نیز به فرمان او می تابد و این باران هم بر دریا، هم کوهستان و هم بر کافر و مؤمن می بارد و خورشید نیز به همانگونه بر هر چیزی در روی زمین می تابد؛ چرا شما که ادعای ایمان به چنین خدای مهربانی را دارید، می کوشید بعضی از مخلوقات وی را که به گونه ی دیگری می اندیشند و او را به گونه ای دیگر باور و ستایش می کنند؛ از میان برداشته و نابود سازید؟

شما پس از بیان این نکته، دیگر بحث را ادامه ندهید و بکوشید آنان را تنها بگذارید. بر این گمانم که این نکته می تواند زاویه ی دید جدیدی به متعصّبان مذهبی بدهد. هر چند نباید انتظار داشت که ایشان فوراً متحول شده و بدین تحول نیز در حضور شما اعتراف کنند. ولی بسیار محتمل است که همین نکته، آغازگر راه و بینش جدیدی برای آنان باشد که هدف انسانی و خردمندانه ی شما اندیشمند آزاداندیش را تأمین خواهد کرد.

گفته می شود که بر سر درگاه خانقاه ابوالحسن خرقانی چنین نوشته بودند: 

هر که در این سرا درآید نانش دهید و از ایمانش مپرسید چه آنکس که به درگاه باریتعالی به جان ارزد البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد 


برچسب‌ها: نقد تعصب مذهبیجمود فکریایدئولوژیراهکار برخورد با متعصّبان
[ پنج شنبه 12 بهمن 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

 مدت ها پیش یعنی در واقع پارسال می خواستم مطلبی درباره ی خیزش مردم در کشورهای عربی بنویسم. همان خیزش هایی که به آن اصطلاح بهار عربی دادند ولی بعدها خیلی از آنهایی که این اصطلاح را برای آن وضع کرده بودند؛ گویا پشیمان شدند و یا دارند پشیمان می شوند. آنچه را پارسال و البته خیلی پیشتر از آن هماره در ذهن داشتم البته ممکن است در چارچوب نگرش های پوپری نگنجد. به عبارت ساده تری، ممکن است دیدگاهی باشد که نتوان آن را یک نظریه ی ابطال پذیر و علمی نام نهاد. ولی با این وجود، بر این گمانم که می تواند از یک چشم انداز کلّی نگر، تا حدودی بر درک ما از رویدادهای کنونی و آینده ی این کشورها -کشورهای عربی و در مجموع هر کشوری با شرایط مشابه و در آستانه ی خیزش های مردمی - پرتوی از روشنایی بیفکند:

صادقانه می گویم. من به نتیجه ی مطلوب و درخشان انقلاب و فرو ریختن های دومینو وار حکومت های عربی در دو سال اخیر، چندان خوشبین نبوده و نیستم. شاید پارسال بیشتر این بدبینی ناشی از مشاهده ی قراین و نمونه های پیشینی بود که در منطقه ی خاورمیانه و اطراف آن شاهد بوده ایم و امسال با مشاهده ی نتایج انقلابات رخ داده. در خصوص قراین و نمونه های پیشین، می توان به دو مورد بسیار آشنا و نزدیک و البته با شرایط بسیار متفاوت اشاره کرد: عراق و افغانستان. در این دو کشور تغییر حکومت با دخالت مستقیم نیروهای خارجی رخ داد و نقش مردم به گونه ای فعال، آگاهانه و مؤثر کمترین نمود را داشته است. نتیجه چه شد؟ کافی است نگاهی به آمارهای رسمی و غیر رسمی منتشر شده در این کشورها از اوضاع نابه سامان اجتماعی، اقتصادی، فساد اداری و مهمتر از همه امنیت و ترور شهروندانشان بیندازیم. البته در اینکه در این دو کشور در دوران طالبان و صدام، شکنجه و کشتارهای گسترده ای روی داده و افراد بسیاری قربانی گردیده اند؛ جای هیچگونه شکی نیست. ولی آنچه که به بحث ما ارتباط دارد؛ اوضاع پس از این حکومت هاست که گویا کوشش می شود دکوراسیون سیاسی کنونی آنها، در تضاد با دوران پیشین، دموکراتیک، مثبت و در یک کلام درخشان نشان داده شود(به نظر می رسد که این تلاش در جهت روشن نمایی، بیشتر از سوی دولت های غربی و آنهایی است که موجب سرنگونی حکومت های عراق و افغانستان شدند که صورتی موجه تر به دخالت های خود در سقوط نظام های حکومتی آنان نزد افکار عمومی جهان بدهند.). بدیهی است نمی توان بهایی به خودکفایی فکری و فرهنگی به ویژه در دوران معاصر داد. در عصری که فواصل مکانی اهمیت خود را از دست داده و پدیده ی جهانی شدن می رود که جهان را به سمت همسانی های افزون تر فرهنگی سوق دهد؛ نمی توان و نباید در انتظار کشف دوباره یا از سرگذراندن دوباره ی دستاوردهای فکری و تجربیات تمدن بشری بخصوص در زمینه ی حکومت و نظام های سیاسی نشست. اما در ارتباط با دو کشور افغانستان و عراق، که هماره تحت نظام های استعماری و استبدادی قرار داشته و همچنان غنی از فقر فکری و فرهنگی می باشند؛ این پرسش مهمی است که آیا اگر دموکراسی مدرن(به عنوان یک محصول فکری و فرهنگی برآمده از فلسفه های سیاسی غربی) توسط نیروهای خارجی به این دو کشور وارد نمی شد و به عنوان یک نظام سیاسی هرچند لرزان و ناقص مستقر نمی گشت؛ آیا در بدنه ی اکثریت(و نه اقلیت دانشگاهی و روشنفکر) مردم جوامع این دو کشور، به صورت آگاهانه و به عنوان یک خواسته و آلترناتیو مهم به این زودی ها مطرح می گردید؟ آیا شعور سیاسی مردم این دو کشور که هنوز در قیود تعصبات فرقه ای و مذهبی گرفتارند، بدان حدی رسیده بود یا رسیده است که دموکراسی در تمام ابعاد زندگی ایشان ریشه بدواند؟ گمان ندارم که پاسخ منفی به این پرسش ها با به خاطر آوردن صحنه های تکراری و رنج آور اوضاع روزمرّه ی آنها چندان نیازی به تأمل داشته باشد. 

اکنون به بهار عربی بپردازیم. نکته ی قابل توجه در مقایسه ی بین دو کشور نام برده ی قبلی و کشورهای انقلاب کرده ی دو سال اخیر مسئله ی نقش مردم در تغییر نظام سیاسی است. بدیهی است که در سقوط نظام های سیاسی، این بار در کشورهای تونس، لیبی، مصر و یمن نقش مردم انکار ناپذیر بوده است. خصوصاً در دو کشور تونس و مصر که با پشتیبانی حداقلی خارجی(چنانچه البته از نقش مهم رسانه های مهم بین المللی چشم پوشی کنیم) در زمان نسبتاً کوتاهی خیزش ها به سرانجام رسید. اما پرسش پیش گفته درباره ی افغانستان و عراق در اینجا نیز قابل طرح است. حتی شاید بهتر باشد بگوییم که دو مسئله وجود دارد:

1- اساساً مردم این کشورها با چه هدف معیّنی (اگر بتوان چنین قیدی را به کار برد) قیام کردند؟ در اینکه نارضایتی از اوضاع گوناگون وجود داشته تردیدی نیست. ولی آیا عامه ی مردم با هدف تغییر حکومت و نظام سیاسی قیام کردند یا دست یابی به خواسته های اقتصادی و پاره ای اصلاحات؟

2- آیا دموکراسی به عنوان یک جایگزین در اذهان اکثریت مردم این جوامع حضور داشته است؟ آیا شعور سیاسی آنها و اصولاً فرهنگ حاکم بر جوامع آنها با دموکراسی آشنا بوده است؟

شاید نتوان بدون انجام تحقیقات جدی و میدانی پاسخ قابل اطمینانی به پرسش نخست داد ولی در مورد دومی، چنین نیست و با استدلالی منطقی می توان گفت که اساساً فرض نهفته در پرسش صحیح نیست و این پرسش دارای تناقض است پس پاسخ آن نیز محلی از اعراب نخواهد داشت. تناقض در این است که اصولاً اگر کشورهای استبدادی اجازه ی نفوذ گسترده ی فرهنگ پذیرش دموکراسی را در میان عامه ی مردم داده باشند؛ دیگر نمی توان چنین کشورهایی را استبدادی دانست و در نتیجه خیزشی جهت تحقق یک نظام حکومت دموکراتیک لزومی نخواهد داشت. آزادی بیان و اندیشه جهت مطرح ساختن افکار و آراء گوناگون و ارائه ی الگوهای متفاوت حکومتی، مستلزم وجود بستر مناسبی برای همه گیر شدن است(بایستی توجه داشت که منظور، اکثریت و توده ی مردم است نه فقط طبقه ی روشنفکران و اصحاب قلم). پس با این استدلال می توان نتیجه گرفت که دموکراسی خواهی توده ی اکثری مردم در خیزش های دو سال اخیر در کشورهای عربی، هرگز یک تبیین منطقی و صحیح نمی باشد. از سوی دیگر با نتایجی که این خیزش ها در پی داشته، آشکار است که هرگز آن دموکراسیِ استاندارد که متکی بر آرمان های جهانی حقوق بشری باشد؛ شکل نگرفته است(نگاهی به قوانین تصویب شده در لیبی و مصر بیندازید). به عنوان نتیجه ی کلّی از این بحث می توان گفت که دموکراسی یک فرهنگ است و یک فرهنگ برای جاافتادن و پذیرش عام، نیازمند زمانی بسیار طولانی تر از یک دوره ی کوتاه تبلیغاتی پیش از انقلاب یا رفراندوم برای آگاه سازی است. گرچه اصلاحات از بالا می تواند زمینه ی مناسب را برای تسهیل و تسریع نفوذ این فرهنگ فراهم سازد؛ ولی پیش از هر چیز لازمه ی چنین امری حکومتی است که دولتمردان آن خود تماماً معتقد و باورمند به دموکراسی بوده و خود دارای چنین فرهنگی باشند و این چندان با واقعیات نمی خواند. چون دولتمردان هر کشور اکثراً از متن همان جامعه و همان فرهنگ برخاسته اند پس منطقی نخواهد بود اگر انتظار داشته باشیم که برخلاف باورها و فرهنگ نهادینه شده ی خود عمل کنند. و می توان گفت در بهترین شرایط نیز واژگونی نظام های استبدادی و مستقر شدن نظام های به ظاهر دموکرات، بدون بسترسازی های لازم و بلندمدت جهت استقرار فرهنگ دموکراسی در بدنه ی جامعه، نتیجه ی مطلوب را در پی نخواهد داشت. رهبران جدید نیز دیر یا زود تحت تأثیر تربیت فرهنگی خود و نیز عدم پتانسیل های کافی و عدم درک عمیق از دموکراسی در توده ی مردم، به آغوش همان فضای بسته و استبدادی بازخواهند گشت. به عبارت دیگر دیر یا زود مردم کلاهی را که مناسب سرشان باشد بر سر خواهند گذاشت. به زبان تمثیل می توان گفت:

حکومت در هر کشور همچون کلاهی است و مردم به منزله ی سری هستند که در زیر آن کلاه قرار گرفته است. بدیهی است هر کس کلاهی بر سر خود می نهد که مناسب و اندازه ی سرش باشد. اگر کلاه کوچکتر بود(همچون برقرار شدن احتمالی یک حکومت توتالیتر و استبدادی در جوامع رشد یافته ی غربی) بدون هیچ نیرویی خود از سر خواهد افتاد و امکان بقا و ثبات نخواهد یافت. و اگر بزرگ تر از سر نیز باشد؛ وقتی جلوی چشم ها را گرفت و موجب پریشانی و سرگردانی شد(همچون کشور عراق) دیر یا زود پی به ناکارمدی آن برده شده و از سر برداشته خواهد شد و نمی توان چندان به انتظار رشد کردن سری که به کندی رشد می کند نشست. مردم کشورهای بهار عربی، سرهایی رشد نکرده بودند و حال یا خود و یا دیگران تصمیم گرفتند یا تصمیم گرفته اند که کلاه بزرگ دموکراسی را بر آنها بگذارند. چندان به دوام این کلاه بر این سر نباید خوشبین بود..   


برچسب‌ها: نقد
[ جمعه 15 دی 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

شاید سال هاست که دیگر خبرها چندان غیر منتظره نیست. عجیب نیست. باورنکردنی نیست. اصولاً جدید نیست: کلاسی پر از دانش آموز در آتش سوخت. همین! کمی پیشتر اتوبوسی پر از دانش آموز واژگون شد. کمی پیشتر هم یک اتوبوس دیگر. چندی قبل تر سقوط های پی در پی هواپیماهای مدرن و امروزی توپولوف. جریان همیشگی مرگ های طبیکوک (طبیعی و مشکوک) این و آن در فلان جا. زلزله های بسیار قدرتمند 5 و 6 ریشتری با برجای نهادن هزاران کشته و زخمی و بی خانمان و البته رسیدگی های سریع و چند ساله برای بازسازی و جبران خسارات. بردن چند هزار میلیارد پول ناقابل از جیب مردم کریم و بخشنده. فرو رفتن هر ساله ی 5/7درصد از خانواده های ایرانی به زیر خط فقر در نتیجه ی هزینه های اندک درمان. شلیک قیمت ها به سوی ستارگان با سرعتی لاکپشتی شاید در حد فراتر از نور. و کشته شدن چند کارگر معدن بی احتیاط بر اثر انفجار در طبس. نه نه.. می بینید؟ جداً خبرها جدید نیست و من اطمینان دارم که در این مورد با من موافقید. در مورد این آخری –که البته مطمئناً آخری هم نیست - مثل همیشه کمی سر و صدا بلند شد. قبل از همه از خود دانش آموزان سوخته وقتی داشتند می سوختند. بعد از خانواده هایشان. بعد روزنامه ها و رسانه ها. مصاحبه ها و مقاله ها. اظهار نظرها. از تحلیل گران. راه یافتگان مجلس و البته از جناب وزیر و عذرخواهی ایشان تا قیامت. دیگر از خبرهای بسیار تکراری تر اوضاع عالی اقتصادی از جمله بیکاری و مفاسد اجتماعی و هزاران معضل ریز و درشت بی اهمیت دیگر که چیزی نمی گوییم. ولی بگذارید از میان این همه یک مورد شخصی را برایتان نقل کنم:

 

امروز یکشنبه(26/9/1391) همراه با یکی از دوستان در میزگردی با موضوع حقوق شهروندی شرکت نمودیم. آن هم در دفتر مدرسه ای که با بیش از 400 دانش آموز هر آن احتمال فروریختنش می رفت. دیوارها نم زده، ترک خورده و نیمه فرو ریخته با فضاهایی آب گرفته و دخمه هایی تاریک و وحشتناک به اضافه ی موزاییک هایی سیاه و فرسوده که ما را به یاد جاهایی می انداخت و در بین تمام اینها بر تابلوی اعلانات مدرسه، شعر یک دانش آموز کلاس ششم درباره ی خدا لبخندی بر آن همه زیبایی می زد. در کنار این ساختمان مهندسی و مدرن، ساختمان نیمه کاره ای که قرار بوده مدرسه ی جدید باشد؛ در گوشه ای از حیاط مدرسه، زیر چشمی ما را نگاه می کرد. چرا نیمه کاره؟! این را ما پرسیدیدم. جواب این بود: پیمانکار ورشکست شده. چرا؟ این را دیگر نپرسیدیم. ولی حس ششم (بخوانید کمی عقل و تجربه) به ما می گفت که چون به این پیمان کار ستمکار حق و حقوق زیادی داده اند. میزگرد شروع شد. از مفهوم و تاریخچه ی حقوق شهروندی گفتیم و از مفاد این حقوق و صد البته بیشتر از این حقوق؛ از مسئولیت های شهروندان و وظایف و تکالیف آنها در برابر دولت خدمتگزار داد سخن دادیم. چرا بیشتر؟ خوب شاید چون دولت به همه ی مسئولیت های خودش در قبال شهروندان در تمام ابعاد عمل نموده و تمام حقوق آنان را تأمین کرده است و فقط مانده است عمل کردن شهروندان به وظایف و تکالیف و مسئولیت هایشان. شاید کمی هم به خاطر اینکه طبق اظهار نظر یکی از حاضران در جلسه، اوضاع مناسب برای عمل کردن طبق یکی از مفاد حقوق شهروندی و بیان بعضی چیزها نبود(همان آزادی بیانِ نه چندان لازم). بی تردید نفس برگزاری این میزگرد امتیاز مثبت خود را گرفت. چرا که اساساً مطرح نمودن مفهومی با نام حقوق شهروندی، حداقل می تواند به معلومات و دانش ما بیفزاید. ولی من.. من دقیقاً نمی دانم چرا از وقتی که این میزگرد تمام شد تا کنون، احساس چندان خوشایندی ندارم. شاید به این دلیل که در ضمن صحبت ها به علت ضیق وقت، خیلی چیزها را از قلم انداختم. خیلی چیزها و در واقع اصل چیزها را. از جمله:

هشــــــــــــدار به حاضرانِ در میزگرد حقوق شهروندی در خصوص احتمال ریزش دیوارها و ساختمان مدرسه در حین برگزاری میزگرد،

 اشاره به شعر آن دانش آموز شاعر دبستانی درباره ی خدا،

 و همچنین اشاره ای به این همه خبرهای تکراری همچون این خبر که:

کلاسی پر از دانش آموز در آتش سوخت و وزیر محترم تا قیامت عذرخواهی کرده است..

 


برچسب‌ها: نقد
[ یک شنبه 26 آذر 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

خبر رسید که در سحرگاه دیروز پنجشنبه 1391/9/9 صباح هورامی یکی از هنرمندان خوش صدای گویش هورامی از گویش های مهم زبان کردی بر اثر سکته در یکی از بیمارستان های شهر سلیمانیه ی کردستان عراق دار فانی را وداع گفته است. خبر ناگواری بود. شخصاً به عنوان یکی از مشتاقان صدای این هنرمند ارزنده، بسیار متأثر شدم و این را ضایعه ای برای موسیقی کردی می دانم. به باور اینجانب، صباح هورامی یکی از نقاط عطف در ترانه های هورامی بود. چرا که ایشان نه تنها به عنوان یکی از نخستین هنرمندان، موسیقی سازی را در ترانه های اصیل هورامی مورد استفاده قرار داد؛ بلکه این تلفیق را به گونه ای انجام داد که بر خلاف بسیاری دیگر از خوانندگان کرد و سورانی زبان، اصالت ترانه ها و آوازهای هورامی کاملاً حفظ گردد. بازخوانی بسیار زیبای ترانه ی فولکلوریک «کورپه که ی قه د باریک» به وسیله ی صباح هورامی، یکی از به یادماندنی ترین و نمونه های بارز هنر درخشان این هنرمند فقید است. یادش گرامی..

منبع عکس از کردپرس


برچسب‌ها: نقدپراکنده ها
[ جمعه 10 آذر 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

بدون شک در هر زمینه ای از حوزه های گوناگون فعالیت انسانی، خصوصاً حوزه های هنر و ادبیات، هماره می توان نمونه های درخشانی را یافت که به تمام معنا حافظ آبرو و اعتبار حوزه ی خود بوده و می توانند به عنوان یک معیار فراچشم کسانی باشند که در این مسیرها راه می پیمایند. تا جاییکه به فیلم و هنر هفتم مربوط است؛ اینجانب شخصاً -نه به عنوان کسی که به طور حرفه ای در این زمینه کاری کرده باشد؛ بلکه به عنوان یک علاقمند و بیننده ی دقیق- می توانم سخن از سه اثر سینمایی به میان آورم که به جد می توان گفت نمونه هایی از آثار سینمایی جدی به شمار روند. آثاری که فارغ از دنیای تجارت و بازار سرگرمی، مرتبه ی والایی از هنر و روح انسانی را به نمایش می گذارند. این سه عبارتند از: راه های افتخار ساخته ی استنلی کوبریک و محصول 1957، رستگاری از شاوشنگ ساخته ی فرانک دارابونت و محصول 1994 و همچنین ذهن زیبا ساخته ی ران هوارد و محصول 2001 می باشد. و اکنون بر آنم که اثر دیگری را نیر به این لیست اضافه کنم: مورد عجیب بنجامین باتن ساخته ی دیوید فینچر و محصول 2008. بی آنکه بخواهم هیچ اشاره ای به داستان این چهار فیلم داشته باشم؛ آنهایی را که خواهان دیدن تجاربی ارزشمند در خصوص هنر هفتم و آثار سینمایی موفّق بوده و خواهان خاطره ای زیبا و ماندگار می باشند؛ به دیدن این چهار شاهکار جدّی و پر مایه ی هنری توصیه می نمایم..


برچسب‌ها: پراکندهنقد
[ پنج شنبه 9 آذر 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

آن شهید مظلوم و این ضریح طلای 138 کیلوگرمی..!!

به‌کارگیری 138 کیلوگرم طلا و 6500 کیلوگرم نقره برای ساخت ضریح یکی از امامان

 


 

حتماً ادامه ی عکس ها را نیز ببینید


برچسب‌ها: نقدفتودرددورترینان
ادامه مطلب
[ یک شنبه 5 آذر 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

با اين جملات بيگانه نيستيد، فرقي نمي کند که توي تاکسي باشيد ، مهماني ياحتي يک جلسه اداري در سطح کارشناسي و احياناً بالاتر، اين ديالوگ ها رد و بدل مي شود؛ مربوط به امروز و ديروز و اين دولت و آن دولت نيست، جملات کليشه اي و تهوع آوري که بهترين بهانه براي توجيه کار نکردن و قانون گريز و قانون ستيز بودن است.

گله کردن و شاکي بودن از روزگار و پيشرفت ديگران را با حيرت و حسرت نگاه کردن و افسوس خوردن و به معجزه اميدوار بودن يکي از بخش هاي لاينفک زندگي ايراني است، به رفتار خود و اطرافيان تان به دقت خيره شويد:

- فلان کارمند به جاي آنکه کارش را انجام بدهد ساعت ها در مورد اينکه مردم ژاپن پشتکار دارند و آلماني ها دقيق هستند و وجدان کاري دارند حرف مي زند و مثال و آيه مي آورد! اما کار خودش را انجام نمي دهد و ارباب رجوع بيچاره را به فردا حواله مي دهد.

- راننده تاکسي در حاليکه کمربند ايمني را نبسته و احتمالا! سيگاري هم لاي انگشتانش است و براي رفاه حال مسافرين خيلي گرامي! آن را از شيشه بيرون گرفته است، وقتي کسي از او سبقت مي گيرد شروع مي کند که اي بابا! توي اين ممکلت فرهنگ نمانده، از رانندگي مان معلوم است، ببين چطور سبقت مي گيرند، چطور رانندگي مي کنند! بعد چند متر جلوتر خودش بدون آنکه راهنما بزند توي خيابان فرعي مي پيچد، اگر کسي اعتراض کند هم با استفاده از ادبيات غني پارسي به او مي گويد کوري؟مگه نمي بيني دارم مي پيچم! هر جا هوس کند توقف مي کند، کرايه را دولا پهنا حساب مي کند و اگر در را کمي محکم ببندي حتماً از واژگان بالاي هيجده سال در حقت استفاده مي کند، خواه اينکه بلند بگويد و خواه وقتي کمي دور شدي يا حتي دلش! اما قطعاً مي گويد!

- حتي قبل از اينکه دولت با کوروش صميمي شود هم شور و شوق ملي گرايي و دوست داشتن بوم و بر و مام ميهن يک علاقه عميق در ميان ايرانيان بوده است، جواني خوش قد و بالا در حاليکه گردنبدي از فروهر را به گردن انداخته و قطعاً حس عميق ايران دوستي دارد باقي مانده بستني اش را پرت مي کند گوشه خيابان و اصلاً عين خيالش نيست که اين گوشه خيابان نيز بخشي از ايراني است که او سربلندي و آبادي و آزادي اش را دوست دارد!
بخشي از همان خاک آريايي که او ساعت ها در مورد اينکه چطور هخامنشي ها آن را حفظ کرده اند يا گسترده اند کتاب خوانده است!

- فلان مدير پشت تريبون ساعت ها در مورد تاريخ و فرهنگ پر شکوه و پر عظمت ايران سخنراني مي کند و بعد که از جلسه بيرون مي آيد و گوشي اش زنگ مي خورد و خبر از پروژه مي دهند و اينکه ممکن است بخشي از يک جنگل را تخريب کند، با اعتماد به نفس دستور مي دهد: عيبي ندارد!  اين همه نابود کردند چيزي نشد حالا واسه دو تا دار و درخت پروژه بخوابه؟!

- خانم خانه با آنکه به اندازه کافي پول در اختيار داشته ولي هيچوقت مديريت مالي درستي ندارد اما به خودش اجازه مي دهد تمام سياست هاي اقتصادي بانک جهاني، صندوق پول، وال استريت، بازار بورس دبي و ... را زير سوال ببرد و ناقص و ناکارآمد لقب بدهد و چه بسا ته دلش هم بگويد که اگر من مدير آنجا بودم مي دانستم چطور عمل کنم!

- آقاي حجره دار در حاليکه مست و سرخوش از آبگوشت و دوغ سر شب پايش را دراز کرده است و از معامله امروزش کيفور است و احتکار رندانه برخي از کالاهاي مورد نياز مردم را نشانه هوشمندي و بازار شناسي خود مي داند، وقتي تلويزيون خبر مي دهد که در دارفور جنوبي دو قبيله به جان هم افتاده اند، مي گويد: کار همين صهيونيست هاست، همين يهودي ها مال پرست که کارشان زجر دادن مردم است و سر سوزني انصادف ندارند!

هر کدام از شما مي تواند با مثال هاي نغز و خاطرات شيرين تر بر بلنداي اين سياهه بيفزايد.
بعيد مي دانم در تاريخ هيچ کشوري اندازه ايران ناله و نفرين وجود داشته باشد، هر روز از مهد کودک گرفته تا مسجد و مدرسه شعار "مرگ بر" به آسمان بلند است، دعايمان سرنگوني اين و آن است اما براي آباداني چه مي کنيم؟ از کنفوسيوس نقل مي کنند به جاي نفرين کردن تاريکي بلند شو و شمعي روشن کن!
کار بسياري از ما نفرين کردن است، چون به انرژي چنداني نياز ندارد، از خودگذشتگي و ايثار نمي طلبد و از همه مهمتر اينکه قرار نيست چيزي از جيب مان برود!

روح کار و شوقمندي براي تاثير گذاري در سطح نازلي قرار دارد، بسيار از تصميم هاي دولتي ( فارغ از نوع دولت اش) با مقاومت جانانه هموطنان روبرو مي شود، مديران براي افزودن بر منافع خود مي جنگند و مردم براي از دست ندادن داشته هايشان به ترفند هاي دفاعي مختلف تجهيز مي شوند و مثل نرم افزارهاي مختلف هر روز هم اين اطلاعات منفي خود را به روز مي کنند!

در مطلبي خواندني که دست به دست چرخيد آمده بود يادمان باشد که تفاوت کشورهاي ثروتمند و فقير، تفاوت قدمت آنها نيست. زيرا براي مثال کشور مصر بيش از 3000 سال تاريخ مکتوب دارد و فقير است! اما کشورهاي جديدي مانند کانادا، نيوزيلند، استراليا که 150 سال پيش وضعيت قابل توجهي نداشتند اکنون کشورهايي توسعه‌يافته و ثروتمند هستند.

يادمان باشد که تفاوت کشورهاي فقير و ثروتمند در ميزان منابع طبيعي قابل استحصال آنها هم نيست. ژاپن کشوري است که سرزمين بسيار محدودي دارد که 80 درصد آن کوه‌هايي است که مناسب کشاورزي و دامداري نيست اما دومين اقتصاد قدرتمند جهان پس از آمريکا را دارد.
اين کشور مانند يک کارخانه پهناور و شناوري مي‌باشد که مواد خام را از همه جهان وارد کرده و به صورت محصولات پيشرفته صادر مي‌کند.

مثال بعدي سوييس است.کشوري که اصلاً کاکائو در آن به عمل نمي‌آيد اما بهترين شکلات‌هاي جهان را توليد و صادر مي‌کند! در سرزمين کوچک و سرد سوييس که تنها در چهار ماه سال مي‌توان کشاورزي و دامداري انجام داد، بهترين لبنيات (پنير) دنيا توليد مي‌شود.

افراد عاليرتبه‌اي که از کشورهاي ثروتمند با همپايان خود در کشورهاي فقير برخورد دارند براي ما مشخص مي‌کنند که سطح هوش و فهم نيز تفاوت قابل توجهي در اين ميان ندارد. نژاد و رنگ پوست نيز مهم نيستند زيرا مهاجراني که در کشور خود برچسب تنبلي مي‌گيرند در کشورهاي اروپايي به نيروهاي مولد تبديل مي‌شوند.
پس تفاوت در چيست؟ تفاوت در رفتارهاي است که در طول سال‌ها فرهنگ و دانش نام گرفته است.

وقتي که رفتارهاي مردم کشورهاي پيشرفته و ثروتمند را تحليل مي‌کنيم متوجه مي‌شويم که اکثريت غالب آنها از اصول زير در زندگي خود پيروي مي‌کنند:

1- اعتقاد به اخلاق
2- ايجاد وحدت براي رسيدن به اهداف ملي
3- مسئوليت و نظم پذيري
4- احترام به قانون وحقوق ساير شهروندان
5- عشق به کار براي توليد بيشتر
6- ميل به ارائه کارهاي بهتر و برتر
7- تحمل سختي ها به منظور سرمايه گذاري براي آينده و رسيدن به اهداف بلند مدت

تا زماني که هر ايراني فارغ از اينکه مدير باشد يا راننده تاکسي، نانوا باشد يا دانشجو، کارمند باشد يا کارگر، روزنامه نگار باشد يا سرباز، به وظيفه و تعهد شغلي خود وفادار نباشد، حساسيت و پيگيري نداشته باشد، تلاش براي بهتر کردن و به سامان رساندن کارش نداشته باشد اين کشور و اين شرايط به همين شکل باقي خواهد ماند، تا زماني که هر ايراني مانند يک رئيس جمهور دلسوز منافع ملي کشورش نباشد، از کنار چکه کردن يک شير آب در گوشه خيابان يا روشن ماندن لامپ اتاق محل کارش بي تفاوت بگذرد در بر همين پاشنه خواهد چرخيد.

قطعاً اينکه قدرت در دست چه کسي باشد و با چه ايده اي بر مسند بنشيند بر زندگي مردم تاثير دارد اما خود ما در اين ميانه هيچ نقش و وظيفه اي نداريم؟ به کام دوستان اصلاح طلب تلخ مي آيد اما بعد از دو راي بالاي 20 ميليون به سيد محمد خاتمي برخي گمان بردند که وظيفه خود را به بهترين نحو انجام دادند و به جاي آنکه بکوشند، متوقعانه به گوشه اي نشستند و انتظار معجزه داشتند که نشد و هيچوقت نمي شود.

شب هنگام وقتي مسواک مي زنيد و رو به آينه دندان هاي تان را نگاه مي کنيد براي لحظه اي به چشمهايتان هم خيره شويد و از خودتان بپرسيد: من به عنوان يک ايراني که کشورم را دوست دارم امروز شهروند خوبي بودم؟ به عنوان يک کارمند حضور يا عدم حضور من در اداره امروز تاثيري داشت يا اگر نمي رفتم کارها بهتر انجام مي شد؟

منبع:

http://hariryan.blogfa.com/post-65.aspx


برچسب‌ها: نقد
[ پنج شنبه 2 آذر 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

برنامه ی آغازین، یکی از مهمترین و ثابت ترین برنامه های پرورشی در مدارس می باشد. سالیان درازی است که این برنامه در یک قالب خشک و کلیشه ای اجرا می شود به گونه ای که برخلاف فلسفه ی وجودی این برنامه که می بایستی در راستای ایجاد نظم، هماهنگی، طراوت و انرژی بخشی در دانش آموزان به منظور آمادگی تمام جهت حضور در کلاس باشد؛ متأسفانه تبدیل به یک برنامه ی کسالت آور گردیده است. تغییرات هر از گاهی این برنامه نیز در چارچوب همان فعالیّت های مذهبی و بیشتر تکراری بوده است که کمترین تأثیری بر ایجاد روحیه ی مثبت و شاد در دانش آموزان نگذاشته است. تلاوت قرآن(اغلب با تلّفظ غلط و بدون ترجمه)، شعار هفته(حدیث) و نیایشی که در آن کمتر به توانایی های فردی توجه شده و دانش آموز را به عنوان بنده ای کاملاً ناتوان و بی بهره از توانایی و استعدادهای خدادادی، نشان می دهد. بدین جهت اینجانب بر این گمانم که چنانچه در کنار برنامه های کنونی مراسم آغازین، قسمتی با نام خودباوری نیز که از جملات و عبارات مثبت اندیشانه تشکیل یافته استفاده شده و به صورت بندبند به وسیله ی یکی از دانش آموزان خوانده شده و دیگران نیز تکرار نمایند؛ تأثیر قابل توجهی بر روحیه و ذهنیت دانش آموز گذاشته و می تواند به خودباوری وی یاری رساند. امیدوارم این طرح بتواند در آینده ی نزدیکی، به عنوان بخشی از مراسم آغازین مدارس مورد پذیرش عام واقع گردد. 

خودباوری

 

-امروزِ من/ بهتر از دیروز/خواهد بود

-من می توانم/ با تکیه بر خود/ و استعدادهای بی شمارم/

کوه مشکلات/ و سختی های زندگی را /از پیش پای خود بردارم

-توان من/ از توان هیچ کس دیگری/ کمتر نیست

-من با دوستان/ آشنایان/  پدر/  مادر/  و معلّمانم/

مهربان خواهم بود/ و با آنها/در نهایت احترام/ و بردباری/ رفتار خواهم کرد

-من با هر انسانی/ بدون توجه به رنگ/ زبان/ دین/ و جنسیتش/

مهربان بوده /و با وی /همچون یک انسان/ رفتار خواهم کرد

-من با هر جاندار دیگری/چه گیاه و چه حیوان/

با مروّت/و مهربانی/ رفتار خواهم کرد

-من شادم/و شادمانی را/ برای همگان خواستارم

-من با کوشش/و تلاش مستمر/به آرزوهایم/

جامه ی حقیقت پوشانده/و خدمتگزار شایسته ای/برای کشور خویش خواهم بود

-من قدر/ هر لحظه ی/ عمر خود را/ می دانم

-من در راه تحصیل/و دانایی/تمام توان خود را/به کار خواهم گرفت

-من می توانم/می توانم/می توانم...

 


برچسب‌ها: پراکنده هانقد
[ سه شنبه 25 مهر 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

زاغکی قالب پنیری دید/به دهن برگرفت و زود پرید

...

روبه پر فریب و حیلت ساز/رفت پای درخت و کرد آواز

...

گفت به به! چقدر زیبایی/چه سری چه دُمی عجب پایی!

...

زاغ می خواست قارقار کند/تا که آوازش آشکار کند

...

خوب! همگی یادتان آمد. قصه ی روباه و زاغ که البته نمی خواهم بگویم ساخته و پرداخته ی ذهن ایرانی است و بعد هم با تیغ نقّادی به طرفش شیرجه بروم! خیر.. این قصّه و شاید هم این رشته سر دراز دارد! این قصه را شاید لافونتن ساخته باشد یا شاید هم قدیمی ترها ولی در این مختصر می خواهم کمی در آن دقیق شویم:

- روزی از روزها یکی از پرندگان طبیعت خدا قالب پنیری سر راهش می بیند و به دهانش گرفته و زود می پرد! خیلی خوب! شاید در آن روزگاری که این درس را معلّم به ما می داد، در گوشه ی ذهنمان سؤالی پیش آمده بود و آن اینکه: خوب آن قالب پنیر کجا بوده؟ در مغازه؟ در ظرف یک نفر مشتری؟ مگر می شود که سر جاده قالب پنیری همین جوری افتاده باشد؟! بعد.. خیلی به قیافه ی زاغ نمی خورد که بتواند یک قالب پنیر کامل را از زمین بردارد. شاید یک تکه بیشتر نبوده باشد. ولی اگر اینطور است چرا شاعر نوشته یک قالب؟!

- روزی از روزها یکی از جانداران طبیعت خدا یعنی روباه، برای سیر کردن شکمش از لانه بیرون می زند. او نه چنگالهای چندان تیزی دارد، نه پرواز بلد است، نه خشونت شیر و گرگ را دارد، نه سَمی دارد و نه سُمی و نه شاخی. فقط کمی تیزهوش است و این زیرکی خدادادی اش برای سیر کردن شکم خود و بچه هایش تنها کمک کار اوست. خوب.. ما اسم این زیرکی را فریبکاری و نیرنگ بازی گذاشته ایم و به او می گوییم روبه پر فریب و حیلت ساز! عجب! پس روباه ها هم مثل آدم ها دیگران را فریب می دهند! حقه بازند! عجب نکته ای!

- روباه زیر درخت می زند زیر آواز و شروع می کند به سخنرانی کردن! عجب!! یک کودک دبستانی دیگر آنقدر در دنیا زندگی کرده تا کم کم پاره ای از اصول عقل سلیم را دریابد و بداند که جانوران قادر به حرف زدن نیستند. ولی.. چرا این روباه چنین شیوا و رسا سخن گفته است؟

...

و چه بسیار نکته های دیگر که در این قصّه می توان یافت. اکنون چند پرسش:

ما با این قصّه های کودکانه و البته - با کمال معذرت: ابلهانه - چه نکته یا نکات اخلاقی ای را خواسته ایم به فرزندانمان یاد دهیم؟

- دروغ گفتن یا دروغ نگفتن؟

- فریب دادن یا فریب خوردن؟

- دوستی با حیوانات یا دشمنی با آنان؟

- استفاده از روش های ناجوانمردانه برای دست یافتن به اهداف یا غیر آن؟

و سرانجام اینکه آیا مضاف بر تمام اینها، افکندن مفاهیمی همچون فریب و نیرنگ به ذهن کودکان، با این هدف که ایشان را از ارتکاب آن اعمال بازداریم؛ خود بستر ساز درونی کردن آن رذایل اخلاقی نخواهد شد؟

باشد تا اندکی بیشتر در شیوه های تربیتی خویش اندیشه کنیم..


برچسب‌ها: نقد
[ سه شنبه 28 شهريور 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

اساساً نظر خوبی درباره ی انجمن های ادبی ندارم. فکر می کنم که در اکثر موارد یک مشت آدم عقده ای و کم سواد که کمترین بویی از آنچه که آن را «حسّ شعری» می نامم، نبرده اند جمع شده اند و برای احساسات دیگران قانون وضع می کنند و حسادت های درونی و عقده های گذشته اشان را در لباس به اصطلاح «نقد» و «داوری ادبی» به خورد دیگران می دهند. دیگران هم که برای رساندن صدای خودشان و شاید هم مطرح شدن چاره ای جز عبور از کانال «تأیید» این حضرات ندارند مجبورند معیارها و ملاک های ایشان را دائماً در آثارشان وارد کنند و به این ترتیب اثر اصلی را که مهر خودشان را با خود دارد؛ به کلّی تغییر دهند. همه ی اینها در حالی است که به نظر من هیچکدام از طرفین نه می دانند شعر چیست و نه اساساً برای خود ارزشی قائل هستند. چه آنها که شعرهای دیگران را با تیغ نقّادی و در واقع قصّابی، از پایه می زنند و قلع و قمع می کنند و کمترین ارزشی برای اثر و صاحب اثر قائل نیستند؛ و چه کسانی که تسلیم آرای آنها می شوند.

دسته ی اول وجود و بقای خودشان را در نابودی و به زیر آوردن دیگران می دانند و معلوم است که اینگونه آدم ها که شرایط، آنها را در جایی نشانده که حرفشان خریداران بیچاره ای دارد؛ برای رفع کمبودهای عمیقی که در خود سراغ دارند حاضرند به هر قیمتی که شده از این موقعیّت برای سرکوفت دیگران و قدرت نمایی استفاده کنند. اینها احساس وجود نمی کنند مگر اینکه کسی ببیندشان! من اساساً باور ندارم که این جور آدم ها می دانند شعر یا یک اثر ادبی چیست..

از طرف دیگر دسته ی دوم هم برای خودشان، احساساتشان و اثری که «احتمالاً» برآمده از آن احساسات است؛ ارزشی قائل نیستند چراکه حاضر می شوند هویّت انسانی خودشان را به محکمه ی دیگرانی که اوصافشان را برشمردم بکشانند. گفتم «احتمالاً» چون در میان این دسته ی اخیر هم کم نیستند کسانی که واقعاً چیزی در چنته ندارند و فقط می خواهند بلأخره سری از توی سرها در بیاورند و به جرگه ی «شعرا» و «ادیبان» بپیوندند و بدین ترتیب چیزی را که عرضه می کنند شترگاوپلنگ مرغی(!) شگفت انگیز و البته رقّت آور است و جالب اینجاست که کارخانه ی اسم تراشی و فلسفه بافی این دسته هم البته چنانچه سرانجام به جایی برسند و دستشان یک جایی بند شود؛ بیکار نمی نشیند و فوراً اسم پر طمطراقی برای این «نوع ادبی»(!) درست می کند و مثلاً آن را «ساختار شکنی» یا «موج نو» می نامد.

تمام اینها یک طرف و مطلب دیگری که در همین رابطه می خواهم بگویم یک طرف دیگر. مطلب مربوط می شود به چیزی که می توانم آن را «بت پرستی ادبی» بنامم. در این نوع از بت پرستی، بت پرست هرچه را از دهان بتش بیرون آمده باشد، چون از دهان او بیرون آمده و یا هرچه را او تأیید نموده باشد؛ چون او تأیید کرده، لاجرم ارزشمند، والا و معتبر می داند و دیگر اصولاً خود اثر یا آن چیزِ بیرون آمده از دهان(!)، موضوعیّتی در ارزشگذاری های شخص بت پرست ندارد. به قول شاعر:     

اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم/جواب تلخ می زیبد لب لعل شکرخا را

  بی تردید این مورد، از بیماری های بسیار معمول و خطرناکی است که در عرصه ی ادبیّات و همچنین کلّ هنر، وجود دارد و البته این تنها در مملکت ما نیست و در واقع باید بگویم با تحقیقاتی که به عمل آورده ام از ویژگی های ذهن و طبیعت بشری است. ولی با این حال نمی توان به سادگی از کنار آن گذشت و اگر نتوان آن را به دلیل ذاتی بودنش در بشر مداوا نمود، دست کم باید اصل قضیّه را روشن ساخت که با نادیده گرفته شدن واقعیّتِ این بیماری، زمینه برای به عرش رساندن نا به جای برخی و بر فرش کوفتن باز هم نا به جای برخی دیگر فراهم نگردد.

البته این طنز را نیز نباید فراموش کنیم که در پاسخ به همین ایراد و انتقادی که من بر بت پرستیِ بت پرستان ادبی وارد می دانم و در جاهایی نیز مطرح کرده ام؛ آنها فوراً به جوش آمده و منکر این واقعیّت می شوند و از اساس دخالت شخصیّت مؤلف یک اثر در داوری ادبی خودشان را تکذیب می کنند و برای حُسن نظر خودشان درباره ی شاهکار بتِ محبوبشان، قادرند یک شاهنامه دلیل و فلسفه ردیف کنند و البته عکس قضیّه هم صادق است. یعنی چنانچه اثری متعلّق به کس دیگری غیر از مراد آنها باشد و یا از صافی تأیید حضرتش عبور نکرده باشد؛ در نظر ایشان نیز البته به هزار و یک دلیل فاقد ارزش و اعتبار است و پشیزی نمی ارزد.

شاید گفته شود ممکن است افاضات آن بُتِ سیمین قلم و زرّین خیال حقیقتاً دارای چنان درجه ای از اصالت و ارزش باشد که خیل خواهندگانش در شدّت اشتیاق و عطش عشق و طلبش، معذور باشند و بر این اساس، نظر تأیید جنابش بر آثار دیگران نیز خود به تنهایی کافی باشد. در پاسخ باید گفت اوّلاً هیچ انسانی کامل نیست و اگر آن صنم نیز برآمده و زاییده شده از انسانی است پس ناگزیر کامل نیست و به ترتیب اولی سخن یا لفظی نیز که بر زبان مبارک یا خامه ی توانایش جاری گشته، نمی تواند بدون نقص باشد. تا اینجا چنانچه مقدّمه ی استدلال که همان ناکامل بودن انسان است؛ پذیرفته شده باشد، صحّه نهادن بر نتیجه نیز عجیب نخواهد بود در غیر این صورت خیر. یعنی اگر بت پرستان ادبی بتشان را غیر انسان می دانند و یا به عنوان استثنایی در عالم انسانی، وی را انسانی کامل می دانند باید گفت که سخنی برای گفتن باقی نمی ماند و باید بر این پیروان آفرین گفت که سرانجام توانسته اند برای جامعه ی انسانی، الگویی از یک انسان کامل که از حُسن اتّفاق در همین نزدیکی نیز زندگی می کند؛ بیابند.

حال فرض را بر این بگذاریم که بت پرستان دست کم در این مورد با ما همراهند که محبوبشان یک انسان است از آنگونه که می شناسیم و در اطراف می بینیم. در این صورت باید گفت که بت پرستی ایشان و جایگاه غیر واقع بخشیدن به کسی که دوستش دارند؛ در اصل جفایی بزرگ در حق اوست. چراکه هاله ای از تقدّس و معصومیّت از لغزش برایش به وجود می آورند و برای وی هیچگونه حقّ انسانی از آن نوعی که خود از آن برخوردارند (از جمله حقّ اشتباه کردن)؛ قائل نمی گردند و چنان می شود که اگر زمانی یک مرتد ادبی همچون من، بخواهد با ذهنی بی طرف معصومیّت حضرت والا را تحقیق نماید و از قضا متوجّه مواردی از اشتباه و ضعف گردد؛ آنگاه است که زمان سقوط مهیب وی فرا رسیده تمام شخصیّت و آبرو و اعتبار او حتّی آن حدّاقل هایی که یک جوجه شاعر نیز دارد بر باد می رود.

نکته ی ظریف دیگری که وجود دارد و تا حدودی سر از فلسفه در می آورد؛ این است که اگر بُت به راستی در چنان جایگاه والایی است که پیروان را توان رسیدن به آن نیست؛ اساساً باید پرسید که این جایگاه شامخ را چه کسی به وی داده است و یا چگونه ایشان به خود اجازه داده اند که آثار او را ارزشگذاری کنند؟ آیا این بدان معنا نیست که مریدان ذاتاً نقض غرض کرده و در اصل مقام ادبی خود را برتر فرض نموده به طوری که خود را صالح برای چنین ارزیابی خطیری دانسته اند؟! به هر حال حکایت انجمن های ادبی همچنان باقی..!


برچسب‌ها: نقد
[ یک شنبه 22 مرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

به راستی چه باید کرد؟ چگونه جهانی بهتر و انسان هایی بهتر و شایسته تر از هر نظر داشته باشیم؟ آیا مادامی که «هر کس» با هر درجه از تربیت و شعور می تواند ازدواج کند و صاحب فرزندانی شود چنین امری ممکن است؟ آیا چنین اتوپیایی دست یافتنی است یا خیر؟ بی تعارف باید گفت خیر. رند شیراز چندین قرن پیش بدین نتیجه رسید که:

آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست/عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی

  البته اینجانب قصد ندارم چنین نتیجه ای بگیرم. فقط می خواهم بگویم که به راستی چنانچه همگان بدین باور نرسند که ریشه ی تمام بدبختی ها و آشفتگی ها و نابه سامانیهای جهان از گذشته تا کنون در تربیت و پرورش غیر انسانی آدمیان بوده؛ چاره ای نیست که بگوییم هیچ درمانی و هیچ دارویی برای بهتر نمودن جهان و زندگی بشر کارساز نخواهد بود. دقت کنید: هیچ دارویی و این یعنی هیچ آیین و مسلکی نیز که تربیت و پرورش انسانی بشریت را مد نظر نداشته و یا صرفاً به عنوان بحثی در حاشیه ی آموزه ها و تربیت های خاصّ دینی و فرمول های تغییر ناپذیر اعتقادی خود مطرح ساخته باشد؛ توان بهتر ساختن جهان را نخواهد داشت. تربیت انسانی بشر می بایستی در اولویت تمام باورها قرار گیرد. حال به پرسش نخستین خویش بازگردیم: چه باید کرد؟ در ادامه ی مطلب اینجانب در سه بند دیدگاه خود را در پاسخ بدین پرسش بسیار حیاتی و مهم به عرض می رسانم:


برچسب‌ها: نقد
ادامه مطلب
[ سه شنبه 17 مرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

 آنچه در پی خواهد آمد، صرفاً باورهای شخصی و دیدگاه های اینجانب می باشند لذا این مطلب دارای هیچ منبع و مرجعی نیست.

در مجموع آنچه را در ادامه عرض خواهم کرد، می توان در زیرِ دو عنوان کلّی طبقه بندی نمود:

1- ازدواج

2- تولد فرزندان


الف) ازدواج:

من قصد ندارم به شیوه ی جمعیت شناسان به موضوع ازدواج بپردازم و از تعریف ازدواج یا سن ازدواج و امثال اینها سخن به میان آورم. زیرا از نگاه من مسئله ی بنیادین ما هرگز این ها نیست. بلکه این پرسش است که «آیا اساساً هر کسی می بایستی که ازدواج کند یا خیر؟» به عبارت دیگر «آیا الزامی ذاتی در امر ازدواج وجود دارد؟» پاسخ بسیار کوتاه من بدین پرسش «خیر» است. به چند دلیل:

1- انسان موجودی است آزادی خواه که چنانچه بتواند، هر گونه زنجیر و قید و بندی که آزادی اش را محدود نماید از هم خواهد گسیخت و پیداست که پذیرش ازدواج و تعهّدات و محدودیت هایی که نتیجه ی آن است؛ بر خلاف فرض ما از سرشت بشر می باشد. ممکن است گفته شود که پس چرا خانواده از ابتدای تاریخ تا کنون به عنوان مهمترین واحد اجتماعی وجود داشته است؟ پاسخ البته فرصت بحث بسیاری می طلبد. ولی مختصراً می توان گفت این به دلیل کارکرد زیستی و طبیعی خانواده بوده است که بقای نسل و حس مالکیت نسبت به جنس مخالف – همانگونه که در انواع دیگر جانداران نیز وجود دارد – از مهمترین مؤلفه های آن می باشند.

2- تردید نباید کرد که بشر همچنین موجودی است کمال گرا و تنوع خواه و هرگز نباید در بی اساس بودن ادعاهایی غیر از این تردید کرد. برای مثال هرگز نباید باور نمود که یک زن یا شوهر در طول دوران زندگی مشترک، به شریک جنسی دیگری غیر از همسر خویش نیندیشیده است. این امر از آنجایی ناشی می شود که هیچ انسانی کامل نیست و هر کس دارای عیوبی است که بدیهی است همسرش بهتر از هر کس دیگر بر آنها واقف است (البته در صورتی که عشقی در میان نباشد!). بنابراین هرگز جای شگفتی نیست اگر همسر وی در اندیشه ی شریک بهتر و کامل تری باشد. پس می توان نتیجه گرفت که اگر خانواده ها از ثباتی نسبی برخوردارند، بخش مهمی از آن به دلیل عشق یا دروغگویی همسران در قبال همدیگر است که اینجانب مورد اخیر را صحیح تر می دانم. شما چطور؟!

بدین ترتیب هرچند ازدواج ضرورتاً اجباری نیست، ولی نمی توان نقش غریزه و نیاز جنسی را نادیده گرفت که این نیز ما را بدین نتیجه سوق می دهد که صرفاً جهت رفع این نیاز، همگان در صورتی که بخواهند از آزادی خود صرفنظر نمایند؛ می توانند با شریکی متناسب با خود ازدواج کنند.  

ب) تولّد فرزندان:

طبق نتیجه ی پیشین، همگان می توانند ازدواج کنند. ولی مسئله ی بسیار بسیار مهم این است که آیا همگان می توانند صاحب فرزندانی هم بشوند؟ به عبارت بهتر آیا همه ی آنهایی که ازدواج کرده اند؛ صلاحیت دارا شدن فرزند را دارند؟ باز هم پاسخ من بدین پرسش به بیانی بسیار کوتاه و با تأکید بسیار «خیر» است به دلایل زیر:

1- هر پدر و مادری الزاماً خود دارای فرهنگ درست و تربیت صحیحی نمی باشند پس لاجرم نخواهند توانست انسان دیگری را که فرزند خودشان است به گونه ای انسانی، اخلاقی و درست تربیت کنند. با اطمینان فراوان می توان ادعا کرد که وضعیت آشفته ی جهان امروز و به خصوص کشورهای جهان سوم، نتیجه ی تربیت غیر انسانی فرزندان خانواده ها در این سرزمین هاست. مثال ها فراوانند از جمله: اگر در زندگی و تربیت خانوادگی کسانی همچون صدام حسین، هیتلر و یا گروه های رادیکال و خشونت گرای قومی و دینی در جهان گذشته و معاصر، دقیق شویم به یقین نقصان و ضعف نحوه ی تربیت را در میان خانواده هایشان خواهیم یافت.

2- هر پدر و مادری ضرورتاً از نظر ژنتیکی نیز در وضعیت سلامت جسمانی و روانی مطلوبی قرار ندارند. پس این گونه پدر و مادرها که خود نیازمند مراقبت و پرستاری هستند؛ در صورت بچه دار شدن می توانند موجب باز تولید بیماری خویش در انسان بی گناه دیگری گردند. بدین ترتیب از این زاویه نیز که به موضوع بنگریم منطق، این استنتاج را ناگزیر می سازد که: هر زن و مردی صلاحیت و لیاقت پدر و مادر شدن را ندارند..

شاید این گفته ها بسیار تندروانه به نظر آیند ولی اینجانب بر این گمانم که جهان بهتری نخواهیم داشت اگر هر کس بتواند بی حساب و کتاب صاحب فرزند شود.. به قول سقراط وقتی هر کس قادر به تربیت اسب نیست؛ پس چطور همگان می توانند مدّعی شوند که قادر به تربیت انسان هستند؟!

پایان


برچسب‌ها: نقد
[ جمعه 13 مرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

یکی از بدیهی ترین واقعیات جامعه شناختی در خصوص تمدّن و فلسفه ی شکل گیری آن که فارغ از هر گونه دانش و سطح سوادی مورد تأیید هر کس می تواند قرار گیرد، این است که جامعه و زندگی اجتماعی حاصل نیاز و رفع نیاز است. به عبارت دیگر هر عضو یک جامعه، دارای نیازهایی است که جز در متن جامعه و یاری گرفتن از دیگر اعضا رفع نمی شوند و هر عضو نیز در تلاش است تا از طریق کار و حرفه ای که دارد، بخشی از نیازهای دیگران را رفع نماید. بدین ترتیب در یک جامعه ی آرمانی می توان تصور کرد که هیچ عضوی که در دوره ی سنّی فعالیت (16 تا 64 سالگی) قرار دارد؛ بیکار نبوده و از سویی در تکاپوی برطرف ساختن نیازهای دیگران است و از دیگر سو نیز نیازهای خود را از حاصل کار و فعالیت دیگران برطرف می سازد. به عنوان مثال می توان گفت که:

- یک نانوا، در نتیجه ی نیاز دیگران به نان و به عبارت دیگر گرسنگی آنان است که به عنوان فرد مفیدی در جامعه شناخته می شود و خود نیز از حاصل دسترنج خویش به زندگی ادامه می دهد.

- یک پزشک در نتیجه ی نیاز دیگران به مداوا و به عبارت دیگر بیماری آنان است که به عنوان فرد مفیدی در جامعه شناخته می شود و خود نیز از حاصل دسترنج خویش به زندگی ادامه می دهد.

- یک معلّم در نتیجه ی نیاز دیگران به سواد و به عبارت دیگر بی سوادی آنان است که به عنوان فرد مفیدی در جامعه شناخته می شود و خود نیز از حاصل دسترنج خویش به زندگی ادامه می دهد.

- یک بنّا در نتیجه ی نیاز دیگران به خانه و به عبارت دیگر بی خانه ای آنان است که به عنوان فرد مفیدی در جامعه شناخته می شود و خود نیز از حاصل دسترنج خویش به زندگی ادامه می دهد.

- یک هنرمند در نتیجه ی نیاز دیگران به زیبایی و شادی و به عبارت دیگر اندوه و غم آنان است که به عنوان فرد مفیدی در جامعه شناخته می شود و خود نیز از حاصل دسترنج خویش به زندگی ادامه می دهد.

و بدین منوال هر حرفه و شغل شرافتمندانه ای دارای فلسفه ی وجودی خویش بوده و لذا نمی توان بر هیچکس خرده گرفت که چرخ رندگی خود را در نتیجه ی نیازهای دیگران می گرداند. اما.. اما برخلاف این واقعیات بدیهی گویا هنوز کسانی پیدا می شوند که این واقعیات را درنیافته اند و بر پاره ای از افراد با مشاغل خاص که اهمیت و ضرورت وجودی آنان انکار ناپذیر است؛ خرده می گیرند که به منظور رفع پاره ای از نیازهای دیگران، حرفه ی خاصّی دارند ( که هرگز نمی توان برای این مشاغل اهمیتی کمتر از دیگر حرفه ها قائل شد). آیا کسی می تواند منکر نیاز آدمیان به شادی و خنده باشد؟؟ آیا کسی می تواند منکر نیاز بشر و جامعه ی بشری به طنز و نقد اجتماعی گردد؟؟ از دید نگارنده ی این وبلاگ هرگز.. ولی جای بسی تأسف اینجاست که بعضاً از سوی کسانی که دارای جایگاه مقبولی نیز در جامعه می باشند؛ رفتار و گفتاری صادر و مشاهده می شود که نه تنها تمام واقعیات برشمرده ی بالا بلکه در درجه ی نخست خود و کار و حرفه ی خویش را به زیر سؤال می برند. یکی از این نمونه ها که بهانه ی نگارش (هر چند دیر) این نقد گردیده، آلبوم نون و دلقک از آقای محمد اصفهانی خواننده ی خوش صدای ماست. آقای اصفهانی در این آلبوم که ویدیوی آن، هنرنمایی یکی از بزرگترین منتقدان اجتماعی و یکی از برجسته ترین چهره های تاریخ سینما یعنی چارلز اسپنسر چاپلین یا همان چارلی چاپلین را سوژه ی خود قرار داده؛  وی را دلقک خوانده است؛ با فراموش کردن این واقعیت که خود آقای محمد اصفهانی نیز در اصل برای گذران زندگی خویش و یا همان رفع نیازهای معیشتی خود به آواز خواندن روی آورده، چارلی چاپلین را دلقک نامیده و گویا خواسته برای وی به گونه ای دلسوزی نماید که اگر مثلاً بیننده ی آثار چاپلین بداند که وی برای نان و زندگی خویش هنرنمایی می کند، هرگز به کارهای وی نخواهد خندید!! در پاسخ به آقای اصفهانی باید گفت پس اگر این طور است، چون شما نیز برای گذراندن زندگی خود آواز می خوانید و به حنجره اتان فشار می آورید، در اصل نباید کسی برای هنرتان آفرینی بگوید.. و در واقع بایستی با شنیدن صدایتان، همگان متأسف شوند که چرا یک نفر باید مجبور به خواندن شود تا چرخ زندگی اش را بگرداند!! از دیدگاه نگارنده ی این سطور این ترانه ی بسیار ضعیف و با مضمون بسیار غلط، به عنوان یکی از آثار بد و کم ارزش هنرمند محبوب آقای اصفهانی ثبت خواهد شد. ایشان بهتر بود پیش از انتشار این آلبوم و اساساً آغاز کار بر روی آن، اندکی به اسطوره ی آواز و هنر این مرز و بوم جناب استاد شجریان، می اندیشید که چگونه هنر خویش را در خدمت ارج نهادن به هم گوهران و هم وطنانش نهاده و پیش از ساخت و انتشار هر اثر با چه وسواس حیرت انگیزی به گزینش شعر و کلام و آهنگ می پردازد. اثر هر هنرمند را می توان همچون رد پایی که برای همیشه برجای خواهد ماند دانست پس در پایان تنها توصیه ای که می توان به آقای اصفهانی کرد این است که از این پس، دقت بیشتری در ارائه ی کارهای خود داشته باشند تا این رد پا یادگار نیکویی از ایشان باشد..


برچسب‌ها: نقد
[ پنج شنبه 5 مرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

چندان نباید از سازمان ملل انتظاری داشت. می گویید چرا؟ چون فلسفه ی حقیقی وجود آن -نه آن چیزی که در شعار گفته می شود - در طول دهه هایی که از عمر آن می گذرد؛ بارها خود را نشان داده است. حقوق بشر تضییع گردیده، جنگ ها به راه افتاده، صدها جنایت سازمان یافته از سوی دولت ها بر ضد شهروندانشان صورت گرفته و موارد بیشمار دیگری که تماماً منشور این سازمان را نقض نموده به وقوع پیوسته است ولی حافظه ی تاریخ معاصر به یاد ندارد که از سوی این سازمان اقدامی که صرفاً هدف آن حفظ کرامت و حیات انسانی باشد؛ و مطامع و منافع خاصّ قدرت های بزرگ را نادیده گرفته باشد، به انجام رسد.

اگر می خواهید فلسفه ی حقیقی وجود و تأسیس این سازمان را بدانید؛ در یک عبارت کوتاه اینشتین آن را نشان داده است. پس از تأسیس سازمان ملل از اینشتین خواستند تا عبارتی برای سر در آن پیشنهاد کند. وی در پاسخ چنین گفت:

« من از اقویا (قدرتمندان) حمایت می کنم و ضعفا را مجبور می سازم که تسلیم منافع ایشان شوند

بدون آنکه خونی بر زمین ریخته شود! »

و چه عبارتی گویا تر از این عبارت پر مغز اینشتین؟ و البته شاید این سخن اینشتین نوعی خوش بینی نیز در خود داشته باشد. چرا که بسیار خون ها ریخته شد تا منافع قدرتمندان را تأمین نماید. آن هم به تشخیص و تصویب سازمان ملل و در پوشش حمایت از حقوق بشر..

اوضاع سوریه را نگاه کنید! پس چندان نباید از سازمان ملل انتظاری داشت..


برچسب‌ها: نقدنکته ها
[ سه شنبه 20 تير 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

برای زنان حجاب بهتر است یا بی حجابی؟ هدف از این بررسی یافتن پاسخی برای این پرسش است.

بدون اینکه بخواهیم همچون بسیاری دیگر در پیچ و خم مباحثات مربوط به مسئله ی قدیمی فمنیست ها یعنی تفاوت-تساوی زن و مرد خود را درگیر نماییم؛ مقدمتاً با رویکردی بسیار ساده و از منظری زیباشناختی، ویژگی های فیزیکی زن و مرد را که طبعاً تفاوت های بارز آنهاست، مرور می نماییم. البته در اینجا منظور آن ویژگی هایی است که جدا از کارکردهای جنسی، از لحاظ زیباشناختی نیز می تواند مورد بحثی آشکار و اینچنینی قرار گیرند. بدیهی است که هرگز نمی توان مدّعی در اختیار داشتن اصولی قاطع و ریاضی وار برای ارزش گذاری های زیباشناسانه شد. اصولی که برای ما میزان زیبایی را تعیین نمایند. خاصّه آنکه اگر در این میان سوژه مرد یا زن به تنهایی باشد. چرا؟ به دلیل آنکه داوری ها برکنار از چارچوب فکری، عاطفی و زیست شناختی جنسیت داور نخواهند بود و از این رو ملاک های کاملاً یکسانی برای قضاوت در بین دو جنس متصوّر نیست. البته چنین چیزی با توجه به تفاوت های جنسیتی غیر منتظره و عجیب نمی باشد. می توان چنین گفت که برای مثال یک زن بیشتر نظر به مردان به عنوان سوژه های زیباشناسانه دارد و یک مرد نیز در این موارد زن را مدّ نظر قرار می دهد. به سهولت و روشنی تفاوت آثار ادبی و هنری مرد-تألیف و زن-تألیف را آن هنگام که قصد دارند ایده آل های خود را در قالب جنس مخالف بیان کنند؛ می توان دید. بیشترین ایده آل های زنان نگاه به درون دارد و بیشترین ایده آل های مردان نگاه به بیرون. به عبارت دیگر ملاک های زیباشناختی زنان آنگاه که به قضاوت مردان می پردازند، بیشتر متوجّه خصوصیات روحی و روانی مردان است و توجه به ویژگی های بیرونی و ظاهری ایشان در درجه ی دوم اهمیّت قرار می گیرد. به طور ساده زنان نگاهی از درون به بیرون دارند در صورتیکه به عکس، این ویژگی های بیرونی و جسمانی زنان است که پیش از هر چیز مردان را تحت تأثیر قرار می دهد و تنها در مراحل بعد است که به خصوصیات باطنی و درونی زنان توجه می کنند و این یعنی نگاهی از بیرون به درون.


برچسب‌ها: نقد
ادامه مطلب
[ سه شنبه 13 تير 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

بر طبق آنچه در بخش پیشین گفته شد این مطلب ثابت گردید که اگر امروزه بر سر راه تحصیل زنان کرد در امر تحصیل مشکلات کمتری وجود دارد، نه بدان دلیل است که در فلسفه ی «دفاع از ناموس» ارزش انسانی زن به رسمیت شناخته شده است؛ بلکه این امر معلول عوامل دیگر است. مدافعان سنت «دفاع از ناموس» هرگز نمی توانند تئوری ارزشمندی زن کرد به عنوان یک انسان را در چارچوب این سنت ثابت نمایند چرا که افزون بر آنچه در رد این مدعا گفته شد دلیل مهم دیگری را نیز که می توان اقامه نمود، مسئله ی «قتل های ناموسی» است که این موضوع در چند سال اخیر بحث های بسیاری را در جراید برانگیخته است. البته این معضل، خاص منطقه ی جغرافیایی و فرهنگی کردستان نیست و در میان قومیت های دیگری نیز همچون الوار در ابعاد تکان دهنده ای دیده می شود. به راستی با کدام منطق فراسنتی این جنایات قابل توجیه و دفاع می باشند؟ آیا در این مورد مدعیانِ «ارزشمندی زن در چارچوب فرهنگ بومی» قادر به ادای کوچکترین توضیحی هستند؟ آیا در اینجا جز آنکه بگوییم با یک جنون شدید مردسالارانه ی توأم با حس مالکیّتی سادیسمی آن هم در پوشش آبرو و شرف و ناموس و... روبرو هستیم؛ توضیح دیگری وجود دارد؟ به جرئت می توان گفت این پدیده ی زشت و غیر انسانی خود به تنهایی دلیلی کافی است بر علیه مدعیان به گونه ای که ما را از بررسی های بیشتر پیرامون تضییع حقوق زنان کرد بی نیاز می گرداند. متأسفانه عمق فاجعه از اینجا بیشتر آشکار می شود که مشابهت و یکسانی برخی از تابوهای فرهنگ بومی با باورهای مذهبی موجب گردیده که حتی دستگاه های امور قضایی در قبال این جنایات بسیار منفعلانه رفتار نموده و با عملکرد ضعیف خود در واقع مهر تأییدی بر این مجازات های خودسرانه بگذارند. مثلاً طبق ماده ی 226 از قانون مجازات اسلامی «قتل نفس در صورتی موجب قصاص است که مقتول شرعاً مستحق کشتن نباشد و اگر مستحق قتل باشد قاتل باید استحقاق قتل او را طبق موازین در دادگاه اثبات کند.»(گرجی نژاد،1375،ص51) بنابراین چنانچه قاتلی بتواند برای اقدام خود دلیلی شرعی بیابد و آن را توجیه نماید؛ می تواند از مجازات قصاص خود را نجات دهد. در ماده ی 220 از همین قانون آمده است: «پدر یا جد پدری که فرزند خود را بکشد قصاص نمی شود و به پرداخت دیه ی قتل به ورثه ی مقتول و تعزیر محکوم خواهد شد.»(همان،ص50) بدین ترتیب صراحتاً به پدر و جد پدری مجوّز قتل فرزند یا نوه ی پسری داده شده است و شاید یکی از تازه ترین موارد اجرای این قانون، ماجرای قتل فرشته ی نجاتی بود که به وسیله ی پدرش به قتل رسید و طبق اخبار، قاتل نیز پس از مدتی از زندان آزاد گردید.



برچسب‌ها: نقد
ادامه مطلب
[ دو شنبه 8 خرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

 به هر صورت آنچه تاکنون در ضمن دو بند پیشین گفته شد، توضیح کلّی دستاویزهایی بود که مدّعیان وجود برابری حقوق انسانی زن و مرد در جامعه ی ما برای رهایی از تناقض آشکار بین مدّعاهای خود و واقعیّات موجود به آنها متوسّل می گردند. در ادامه می خواهیم دلایل این مدّعیان را نیز به طور مختصر به بوته ی نقد بگذاریم تا مشخّص گردد که به راستی این دلایل چه چیزی را ثابت می نمایند. ادعای ایشان یا چیز دیگری را؟ و نیز آیا در کنه ادلّه و مدارکی که ارائه می دهند؛ آیا نشانی از باور به برابری حقوق زن و مرد هر چند به صورت تئوریک وجود دارد یا خیر. با توجه به مواردی که قبلاً به عنوان دلایل مدعیان عنوان گردید، در اینجا می توان موارد مذکور و مشابه را کلاً در تحت دو عنوان طبقه بندی کرد:

  - ظواهر رفتاری در آداب و رسوم معمول 

منظور از ظواهر رفتاری در اینجا آن نوع رفتارهای عمومی و قابل مشاهده در خصوص زن در سطح جامعه است که به ظاهر نشان دهنده ی احترام و ارزشی حتی بیشتر از آنچه یک مرد از آن برخوردار است می باشند که البته این رفتارها نیز انگشت شماراند. ولی مهمترین آنها که پیشتر نیز بدان اشاره شد، و به جرئت می توان گفت بررسی درونکاوانه و همه جانبه ی آن به تنهایی محتاج تحقیقی گسترده بوده و حتی آنالیز مختصری نیز ارتباط مستقیم آثار آن را برای نمونه با مسائل قضایی نشان می دهد؛ تعصّبات و حساسیت هایی است که زیر نام «دفاع از ناموس» پیرامون زن وجود دارند. جدا از تمام آن نقدهایی که در نگاه نخست در خصوص این مسئله به ذهن هجوم می آورند؛ این نکته ی برجسته قابل توجه است که حساسیت در روح مرد کرد نسبت به «دفاع از ناموس» به حدی شدید و پیشینه ی این حس در تاریخ کرد به حدی مدید و طولانی است که نه تنها از افتخارات بسیار درخشان قومی به حساب می آید بلکه حتی بعضاً در جامعه ی کرد به عنوان یکی از خصایص نژادی(!) اکراد از سوی کسانی نیز مطرح می گردد. پرسش اینجاست که به راستی آیا این حساسیت های شدید و این تعصّبات شگفت آور به دلیل ارزشی است که زن به عنوان یک انسان در جامعه ی کرد از آن برخوردار است؟و البته عدم اصالت پاسخ مثبتِ مدعیان به این پرسش، به سادگی قابل تحقیقی منطقی است.


برچسب‌ها: نقد
ادامه مطلب
[ دو شنبه 8 خرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

 مقدّمه:

« تمام افراد بشر آزاد زاده می شوند و از لحاظ حیثیّت، کرامت و حقوق با هم برابرند. همگی دارای عقل و وجدان هستند و باید با یکدیگر با روحیه ای برادرانه رفتار کنند.»(جانسون، 1377، ص90) اگر از واژه ی «برادرانه» در این نخستین ماده از منشور جهانی حقوق بشر که البته می توان آن را گرته برداری از فرهنگ مردانه دانست، صرفنظر کنیم؛ آهنگ کلمات دیگر و در کل محتوای متن، به گوش زنان طنینی خوش دارد: آزادی، کرامت، حقوق، برابری و آخر سر هم عقل و وجدان..

به راستی در قالب این واژگان چه تاریخی نهفته است و چه آرامشی از دریچه ی این الفاظ هویداست! اما..  اما افسوس!.. افسوس که باید تردید داشت!

بحث از سوژه ای خاموش و شاید به عبارتی بتوان گفت فراموش شده یعنی زن کرد چندان آسان نیست. خصوصاً آنکه اگر شرایط طوری باشد که نتوان بی پیرایه و بدون ملاحظاتی مرسوم در این رابطه سخن گفت. آنچنانکه انگار تداوم خاموشی و فراموش شدگی وی ناشی از وجود تعمدی باشد. به هر حال تسلیم شدن و سکوت اختیار کردن درباره ی چنین موضوع مهمّی نیز راه معقولی به نظر نمی رسد. از این رو نویسنده در این مختصر می کوشد به اجمال وضعیّت زن کرد را از دیدگاهی فمینیستی مورد بررسی قرار داده و به نقد مواضع فرهنگ موجود در قبال زن بپردازد.

 


برچسب‌ها: نقد
ادامه مطلب
[ دو شنبه 8 خرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

گفته شد اخیراً در شهر مریوان پزشکی مورد ضرب و شتم قرار گرفته است. طبق شایعات ظاهراً دلیل این قضیه آن بوده که گویا این پزشک جراح برای انجام یک عمل جراحی درخواست مبلغ 500هزار تومان رشوه نموده که چون بیمار ناتوان از پرداخت آن بوده است؛ لذا در خصوص عملیات معالجه ی وی اهمال صورت گرفته و در نتیجه بیمار که جوانی تصادفی بوده فوت کرده است. اینکه تا چه حد این شایعه صحت دارد و اصل ماجرا چیست، در آنچه که از نظر خواهد گذشت، البته تأثیر چندانی ندارد. چرا که به ضرس قاطع می توان گفت که امروزه متأسفانه دستگاه درمان و خدمات پزشکی در کشور با بحران های عدیده ای رو به روست. همین یک سال اخیر بود که گفته شد چند بیمار در اطراف تهران در بیابان رها گشته اند و برای مدتی خوراک رسانه ها را این مشت نمونه ی هزارها خروار مسائل و مشکلات درمانی و بیمارستانی تأمین کرد و بعد تمام.. نگارنده در این پست بر آن نیست تا به تحلیل مسائل بپردازد بلکه بیشتر مروری بر خود مسائل است که مد نظر قرار می گیرد. به راستی آیا تا کنون چنان که باید کسی در این مورد تحقیقی جامع به عمل آورده است که در بیمارستان های کشور چه می گذرد؟ آیا کسی به این مسئله پرداخته است که دستگاه های متصدی درمان و معالجه از مراکز دولتی گرفته تا مراکز خصوصی، تا چه حد پایبند به اصول و شرافت حرفه ای خود هستند؟ آیا اساساً دعاوی پزشکی در صورت طرح از سوی شاکیان، از سوی مراجع ذیربط به سرانجامی بایسته می رسند؟

حتماً لازم نیست که محقق یا کوشنده ی حقوق بشر باشید تا بتوانید به یک ارزیابی کلّی و البته بسیار نزدیک به واقعیت در خصوص این موضوع دست یابید. کافی است یک بار سر و کارتان با بیمارستان و مسائل درمانی بیفتد تا بی درنگ به آشفته بازار این بخش از ساختارهای اجتماعی ایران امروز پی ببرید. بگذارید در چند پرده ی کوتاه چگونگی وضعیت را از نظر بگذرانیم:


برچسب‌ها: نقد
ادامه مطلب
[ جمعه 22 ارديبهشت 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

باز هم عرصه ای برای جولان خامه های رنگین فراهم است. باز هم فرشته ی شعر از آسمان فراموشی بر زمین آمده تا بارقه های الهام بر اذهان حاضر در بازار طبع آزمایی و صحنه ی تئاتر وصف مقام و منزلت یکی از آسیب پذیرترین اقشار اجتماعی فرو ببارد. کوی و برزن گویی یکپارچه نگارخانه ای گشته از گزین گویه ها و نقاشی های سوررئالیستی از شمع و روشنایی و خورشید و واژه ای که گویی هماره رقابتی بر سر هر چه زیباتر نوشتن آن در جریان بوده است: معلّم..

« معلّمی شغل انبیاست.. معلّمی هنر است.. معلّمی عشق است و معلّم شمعی سوزان و فروغ آفرین است.. معلّم سردار نبرد با غول جهل و نادانی و خرافه است.. یکّه تاز میدان ساختن آینده سازان است.. و بدین نمط هزارانی دیگر.. »

و گویی در این میانه هر کس می کوشد به فراخور هوش و ذکاوتش چیزی بگوید و از قافله ی مداحی و ستایش معلّم عقب نماند.. از نگاه گذرنده ای بی خبر از احوال معلّم در این وادی، این زرق و برق ها شاید نشان از ستاره ی سعد و بلند اختری معلّم باشد.. دریغا و دردا که حکایت، چیز دیگری است..

اینجانب، مدتی پیش در یکی از پست های این وبلاگ مطلبی را بیان کردم که چکیده ی آن در یک عبارت این است: هر جا سخنی و شعاری بیشتر به گوش رسد، به یقین در آنجا نیازی بوده و هست و مشکلی که از محتوای شعار به روشنی  می توان آن را دریافت.. بدین طریق هر جا سخن بیشتر از صداقت است و راستی، تردید نباید کرد که گرمی بازار دروغ و ناراستی طرح آن سخن را ایجاب کرده است. به تعبیری در دریا سخن از خشکی است و در بیابان سخن از جرعه ای آب.. و اکنون در پرتو این مجمل، می توان حدیث مفصل خواند از میزان ارزش و اهمیتی که به طور راستین به معلّم در این دیار داده می شود که به راستی اگر چنین می بود، دیگر هرگز اصراری چنین بر آراستن های تصنعی شهر و روستا در وصف معلّم و منزلت او معمول نمی گردید.

بیاییم و لختی از دریچه ای که همیشه بسته است؛ یک معلّم را بنگریم:

- صبح از خانه (البته او خانه ای از خود ندارد و خانه اش اجاره ای است و یا اگر پس از عمری توانسته خانه ای از خود فراهم کند صد البته به زمین و زمان بدهکار گردیده است) بیرون می رود. در راه نهایت کوشش خود را می کند تا پیاده یا در پشت فرمان (فرمان ماشینی که البته سال هاست درگیر اقساط آن بوده و یا خواهد بود)، کمترین حرکت ناشایستی از او دیده نشود و قوانین مملکتی را حرمت بنهد. در راه ذهنش را افکار بی شماری انباشته است:

- بچه ها درس نمی خوانند.. ماه قبل افت بسیار داشته اند.. او نهایت سعی خود را کرده ولی باز هم نتیجه نبخشیده است..

- قسط قبلی ماشین یا فلان وسیله را هنوز نداده است و سر رسید قسط دیگری در راه است..

- همسرش توقعاتی دارد که قادر به برآورده کردن آنها نیست چون توان مالی او همین است..

- باید برای وامی که قرار است پس از ماه ها انتظار دریافت کند؛ ضامنی پیدا کند ولی بسیاری از همکارانش می گویند قسم خورده اند که هرگز ضمانت هیچ وامی را نخواهند کرد..

- هنوز بچه هایش را طبق قولی که مدت ها پیش به آنها داده، نتوانسته به فلان  رستوران ببرد..

- بسیار علاقمند است که یک لپ تاپ داشته باشد تا بتواند سؤال های امتحانات دانش آموزانش را خود طرح و تایپ کند و بتواند از اینترنت سیم کارتی استفاده کند ولی افسوس.. هزینه ها بسیار بالاست..

- آخ! و باز هم دانش آموزان درس نمی خوانند.. مدرسه و مدیران هم به او گیر داده اند که باید آمار قبولی کلاسش را بالا ببرد ولی او نمی تواند و وجدانش راضی نمی شود که بی حساب به کسی نمره بدهد.. آخر او خود را در قبال آینده ی دانش آموزانش مسؤل می داند..

- یاد سخنانی می افتد که مردم جامعه پشت سرش می گویند: معلّم خسیس است.. معلّم مفت خور است.. معلّم کاری ندارد.. و از خود می پرسد که چرا چرا این سخنان را درباره ی فلان پزشکی که در هر ساعت ده ها برابر حقوق ماهانه ی او پول درمی آورد نمی گویند؟؟ چرا همگان از کارمندان و نیروهای فلان اداره و ارگان که فیش های حقوقی اشان سرّی است حرفی نمی زنند؟؟ و البته پاسخ هایش بسیار است..

وارد کلاس می شود.. تنها چند نفری از دانش آموزان به احترامش از جا بلند می شوند. دیگر گذشت آن دورانی که عزّت و افتخاری که یک معلّم در جامعه احساس می کرد؛ قابل مقایسه با هیچ چیز دیگر نبود.. درس را شروع کرده یا نکرده متلک می شنود و ناچار است ناشنیده بگیرد.. چون نصایح و تهدیدهایش دیگر خریداری ندارد.. حتی چه بسا ممکن است دانش آموزانی که او با جان و دل برایشان تدریس می کند و یکی از آرزوهایش این است که درس بخوانند و برای خود کسی شوند؛ رویش بخواهند دست بلند کنند.. آری.. سخت است.. ولی باید ساخت.. و البته سوخت..

- زنگ تفریح است.. در دفتر مدرسه نشسته است.. همکاران می آیند و می روند.. یکی از معاونین با لبخندی بر لب می گوید که چای و قند تمام شده و باید برای خریدن چای و قند آبدارخانه پول بدهند ( چون سهمیه ای و بودجه ای برای یک فنجان چای معلّم در کار نیست).

- یکی دیگر از همکاران وارد دفتر می شود و در حالی که غم و اندوه از صورتش پیداست و لبخندی از روی ناراحتی(!) بر لب دارد خبر از شایعه ای می دهد که طبق آن گویا قرار است دولت یکی دو بند از ردیف های فیش حقوقی همه ی معلمّان را حذف کند (آخر با کسری بودجه مواجه است). وااای! پس او با اقساط فعلی و وامی که قرار است بگیرد چه کند؟!

- زنگ کلاس زده می شود ولی گویا قرار است معاون پرورشی مدرسه برای دانش آموزان درباره ی طرح ملی مسابقات حفظ حدیث و قرآن صحبت کند. این مسابقات با عناوین مختلف در طول این سال تحصیلی چندین بار برگزار شده است و هر بار هم البته با صرف هزینه های گزاف..

....

و سرانجام زنگ پایانی.. با پوشه ای پر از برگه های امتحانی از مدرسه بیرون می رود.

- سر راه باید خرید کند. نان 3000 تومان. میوه و سبزی 8000 تومان. (شاید خیلی هم لازم نباشد.. میوه خیلی ضروری نیست!) و چند قلم دارو برای همسر آن هم 15000 تومان با دفترچه ی بیمه!

و باز هم سیمای جامعه را پیش چشم دارد.. سر چهار راه ها انبوه دست فروشان و بیکاران را می بیند و آه از سینه برمی آورد. خیل گدایان و متکدّیان. پس این جامعه کی درست می شود؟؟ نمی شود چون دانش آموزان درس نمی خوانند. قیمت ها سرسام آور شده است.. او یک معلّم است. کسی که باید انسان های آینده ساز تربیت کند.. ولی این مسؤلیت با نابه سامان شدن هر چه بیشتر اوضاع جامعه و فشارهای تحمل ناپذیر زندگی هر چه سنگین و سنگین تر و انجام نشدنی تر می شود. وضع سیستم آموزش و پرورش هم بی اشکال نیست.. صد البته که نیست ولی چه کسی اهمیت می دهد.. با حذف بندهایی که قرار است حذف شوند، او باید و باید به دنبال شغل دیگری نیز باشد. و .... مسؤلیت معلّمی اش...!! آه.. و باز هم آه می کشد..

و سرانجام 12 اردیبهشت از راه می رسد و.. مبارک بادها.. و شعارها و شعرها و بزک کردن کجی ها و سرپوش گذاشتن بر ویرانی پای بست خانه و آراستن نقش ایوان ها..

و ترجیع بندی تهی از معنا همچنان طنین انداز است:

« معلّمی شغل انبیاست.. معلّمی هنر است.. معلّمی عشق است و معلّم شمعی سوزان و فروغ آفرین است.. معلّم سردار نبرد با غول جهل و نادانی و خرافه است.. یکّه تاز میدان ساختن آینده سازان است.. و بدین نمط هزارانی دیگر.. »!!!!!!!!


برچسب‌ها: نقد
[ سه شنبه 12 ارديبهشت 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

می گویند: تاریخی درخشان داریم.

می گویند: پاک دین بوده ایم(پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک).

می گویند: بزرگان بسیار داشته ایم(کوروش، داریوش و...).

می گویند: شاهنامه حکایت گذشته ی درخشان این سرزمین است.

می گویند: حافظ و سعدی و مولوی و خیام و رودکی و صائب و عطار و... نمادهای فرهنگ روشن و افتخارآمیز ما هستند.

می گویند: آریایی نژاد هستیم.

و چه بسیار می گویند و می گویند و می گویند....

و خِرَد من می گوید:

- تاریخ را به تاریخ واگذاریم. اکنون چیستیم و کیستیم؟

- اگر پاک دین می بودیم و دارای پندار و گفتار و کردار نیک؛ دیگر چه نیازی بود که زرتشت این سه را فریاد زند و ما را بدانها دعوت کند؟

- بزرگان ما دلیل بر بزرگ بودن ما - چه در گذشته و چه در حال- نیستند. اگر داریوش از خدا خواست که سرزمین ایران را از گزند دروغ و خشکسالی و دشمن نگاه دارد؛ شاید بدان دلیل بود که در روزگار خود از این سه به تنگ آمده بود. (به یاد آوریم دوران جنگ های چند ساله ی آغاز فرمانروایی اش با دشمنان گوناگون و دوران بردیای دروغین را)

- از زاویه ای دیگر شاهنامه را بیان آرزوهای به خاک رفته ی اندیشمندان این سرزمین و توصیف آرمانشهر آنها ببینیم که اگر ما همان بودیم که در آن کتاب درج است؛ بی تردید امروزمان نیز بسی شکوهمند و موجب فخر بر جهان بود.

- حافظ و سعدی و مولوی و دیگران را نماد و نمونه ی به تنگ آمدگان از دنائت و فلاکت فرهنگی هم عصران بدان نه نماد و نمونه ی فرهنگ روشن و افتخارآمیزمان که چنان درمانده شدند که یا همچون مولوی به امید نجات، دست به ارشاد و هدایت فرهنگی مردم پرداختند:

 

اینکه می گویم به قدر فهم توست/مردم اندر حسرت فهم درست

«مولوی»

 

و یا همانند حافظ نومید از فرجام هرگونه ارشاد، پناه به می و غزل های کِرِخ کننده بردند که شاید دمی از اندوه خویش بکاهند و از آن بیاسایند:

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی/ دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی/ آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست/ عالمی دیگر بباید ساخت و ز نو آدمی..

«حافظ»

- آیا اگر اروپاییان از نژاد آریایی نبودند و یا خویش را از این نژاد نمی دانستند؛ آنگاه ما نیز چنین شناسنامه ای برای خود می ساختیم؟ آیا دم زدن از آریایی نژاد بودن، در دنیای امروز می تواند برای ما سخنی که ارزش گفتن داشته باشد؛ به حساب آید؟ چرا پس از هفت قرن هنوز درس سعدی را نیاموخته ایم که:

هنر آور اگر داری نه گوهر/ که گل از خار است و ابراهیم از آزر

- پس خود نگوییم دیگر و نگذاریم که دیگران نیز بگویند و بیش از این بر طبل توخالی ما چنین بودیم و چنان، نکوبیم و با تریاک این سخنان افیونی، صد چندان نشئه و سرمست نگردیم و دردهایمان را از یاد نبریم.

هم میهن! هم گوهر! هم درد!

نیک می دانم که دشوار است این جراحی و سخت گران است شنفتن این سخنان چون بت های ذهنمان را در هم می شکنند. ولی چاره ای نیست. راه گریز دیگری برای درمان نیست. با اندیشه های آرامبخش و فلسفه های مخدّر، بیماری ما علاج نمی شود.

باید بپذیریم که بیماریم.

اعتراف کنیم که درمانده ایم.

و قبول کنیم گرچه دشوار است ولی سخت درست می نماید که:

گندم از گندم بروید جو ز جو 

و این یعنی اکنون حاصل گذشته است. اگر امروز طوفان درو می کنیم بدان علت است که باد کاشته ایم

و طوفان درو خواهیم کرد اگر اکنون نیز همچنان باد بکاریم.. 


برچسب‌ها: نقد
[ یک شنبه 19 فروردين 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد/شعری بخوان که با او رطل گران توان زد

ره خنه یه ک له سه ر ناوه روکی گورانی کوردی له گه ل ئاماژه بو وت و ویژی ئه م دواییانه ی ناسری ره زازی و ده نگی ئه مریکا

له سه ره تای سالی نوی و نه وروزدا، به ریوه به ری یه کیک له به رنامه کانی VOA به شه وق و زه وقیکی ته واو واده ی وت و ویژیکی دا که بریار بوو چه ن خوله کیکی دیکه، ده س پی بکا. دیاره هه موو بینه رانیش موشتاقی بوون که بزانن داخو ئه و که سه وا بریاره له گه لیدا بدوین کی یه. به باشی ده کرا له روومه تی موجری دا راده ی هه ستی خوشه ویستی و لایه نگری ئه و سه باره ت به و میوانه، ببینری. له پاش هه ندی ده ساو ده س کردن، میوانه که ی ناساند و گوتی ئه و که سیک نیه جگه هونه رمه ند و گورانی بیژی گه وره ی کورد ناسری ره زازی. بی شک ده کری داوه ری بکه ین که له پاش ئه م ناساندنه؛ چ زه وق و خوشی و شادییک که وتووه ته ناو کورده کان و سه رجه م لایه نگرانی ئه و هونه رمه نده. له وانه یه که موجری به رنامه که ش واته سیامه کی دیهقانپوور، یان بوخوی کورد بی و یا هوگرییکی تایبه تی به کورد و گورانی کوردی ببی که له هه ر حال دا جیگه ی شادی و ره زامه ندیه. ده م به ده میش رایده گه یاند که گوایا ناسری ره زازی تازه کونسیرتیکی خوی له هه ولیر کوتایی پی هیناوه و زور سپاسی ده کرد که ئه و هونه رمه نده ئه و هه له ی بو ئه و وت و ویژه ره خساندووه. تیکرا، هه م به هوی که سایه تی و خوشه ویستی تایبه تی کاک ناسر و هه م به هوی هه ستی موجری، بینه رانیش –یه کیان خوم بو وینه- هینده ی دیکه موشتاقی دیتنی وت و ویژه که بوون. به لام.... به لام به داخه وه وت و ویژه که وا به ریوه چوو که بوو به هه وینی ئه م ره خنه یه. ئه لبه ت من نامه وی به وردی هه موو لایه نه کانی ئه و وت و ویژه بده مه به ر نشته ری رخنه. بو وینه: شیوه ی قسه کردنی هونه رمه ند و چونیه تی به کارهینانی وشه و زاراوه ی فارسی که به داخه وه، هیچ شیوازیکی باشی نه بوو. (کاک ناسر ده کرا که کاتی وت و ویژه که دابنی بو ده رفه تیکی گونجاوتر که ئاماده گییکی ته واوی هه بی و یان ئه گه ر فارسی نه ده زانی، زور ره حه ت و ساکار داوای وه رگیر بکا) به لام ئه و خاله ی که بوو به هوی نووسینی ئه م ده قه؛ بابه تیک بوو که له کاتی وه رگیرانی ناوه روکی گورانیه کانی ناسری ره زازی هاته ئاراوه. به رای نووسه ری ئه م ده قه، به ریز ناسری ره زازی و سه رجه م گورانی بیژانی کورد، ئه گه ر هه تاکوو ئیستا وردی ناوه روکی گورانی و سترانی کوردی نه بوونه ته وه؛ بوی هه یه که چاویکی تر له م وت و ویژه  بکه ن و توزیک تی بفکرن که :

 


برچسب‌ها: نقد
ادامه مطلب
[ شنبه 19 فروردين 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

نوشته ی مختصر زیر را به نقل از یکی از سایت های اینترنت که متأسفانه اسمش یادم نیست؛ قرار داده ام. مطلبی است درباره ی معنی بعضی از اسامی عربی. من خود شخصاً صحت مندرجات ان را تحقیق نموده و با اعمال برخی اصلاحات جزئی، تأیید می نمایم. این اصلاحات جزئی مربوط اند به:

 -1 این نکته که اسامی یاد شده بعضاً دارای برخی معناهای دیگر نیز می باشند.


-2  چند مورد دیگر را نیز خود بدانها افزوده ام.

امید است این نقد کوتاه نیز تلنگری باشد بر ما تا در اصرار بر عادت دیرینه ای که در نام گذاری فرزندانمان با اسامی مهجور و غالباً از نظر معنا ضعیف عربی داشته ایم؛ اندکی بیشتر تأمل نموده و دقیق تر شویم..


  تا به حال به معنی اسم های عربی که ما ایرانی ها روی فرزندانمان میگذاریم اندیشیده اید؟؟؟ خوب است که قبل از انتخاب اسم..معنی آن را بفهمیم.   
طبق آمار ثبت احوال ایران سالانه هزاران کودک غلامرضا- غلام عباس- غلامحسن -غلامعلی و غلامحسین نامیده میشوند.       
هرگز یک عرب را نمی بینید که اورا غلام بنامند! اعراب معنی غلام را میدانند. غلام از ریشه غلم می آید که به معنای بهره وری جنسی است! و غلام به پسربچه هایی می گفتند که اعراب از آنها استفاده جنسی می نموده اند! بغلط به ما گفته بودند که غلام یعنی نوکر. درصورتیکه درزبان عربی نوکر را خادم میگویند! غلام وکنیز همطرازند!! از کنیزان و غلام بچه ها بهره جنسی می برده اند !!
نامهای دیگری چون کلبعلی، کلبحسین و غیره نیز رایج است- کلب یعنی سگ و کلب علی یعنی سگ علی و سگ حسین و غیره  
معنی برخی دیگر از اسامی عربی:          
بیشتر این لغت ها را در
واژه نامه دهخدا دیدم و معنی آنها درست بود اگر شما هم شک دارین میتونید برین واژه نامه ببینین

 کلثوم: مرد یا زن خیکی (دارای صورت پر گوشت(

خدیجه: مؤنث خدیج به معنی سقط جنین شتر

بتول: زن دوشیزه که از مردان رغبت و حاجت خود بریده باشد

رقیه: یکی از معانی آن بندگی کردن و غلامی نمودن است البته با کسر ر

عذرا: زنی که همیشه باکره بماند

جعفر: جوی کوچک

ذبیح: حیوانی که گلویش را ببرند. گلو بریده .

عثمان: بچه ی مار یا اژدها .

صغری: کوچک

اصغر نیز از همین خانواده و ازریشه صغرا است، به معنای کوچکتر!

حفصه: شیر، مرغ خانگی، کرکس

فاطمه: از شیر گرفته شده

 زینب: بددل، ترسو
 

اکنون این اسامی را مقایسه کنید با معنی اسمهای ایرانی:

منوچهر : کسي که چهره بهشتي دارد

دلارام : مایه آرامش دل

بهرام : پيروز

سهیلا: نورانی ترین ستاره

بهروز : خوشبخت

پروين :ستارگان درخشان

پوران : یادگار

روشن: نور

نوشا : گوارا و شيرين

مرجان : جان من - گلی دریایی

مینو : بهشت

رکسان : روشن

پریسا : همچون پری


برچسب‌ها: نقد
[ پنج شنبه 9 فروردين 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

جای دیگر: موفقیت مدیر بر اساس پیشرفت مجموعه تحت مدیریتش سنجیده می‌شود

ایران: موفقیت مدیر سنجیده نمی‌شود، خود مدیر بودن نشانه موفقیت است 

 
جای دیگر: مدیران بعضی وقتها استعفا می‌دهند 

ایران: عشق به خدمت مانع از استعفا می‌شود    

  

جای دیگر:افراد از مشاغل پایین شروع می‌کنند و به تدریج ممکن است مدیر شوند

ایران: افراد مادرزادی مدیر هستند و اولین شغلشان در بیست سالگی مدیریت بزرگترین‌های کشور است

 

  جای دیگر:برای یک پست مدیریت، دنبال مدیر می‌گردند

ایران: برای یک فرد، دنبال پست مدیریت می‌گردند و در صورت لزوم این پست ساخته می‌شود

 

جای دیگر:یک کارمند ساده ممکن است سه سال بعد مدیر شود

ایران: یک کارمند ساده، سه سال بعد همان کارمند ساده است، در حالیکه مدیرش سه بار عوض شده

 

جای دیگر: اگر بخواهند از دانش و تجربه کسی حداکثر استفاده را بکنند، او را مشاور مدیریت می‌کنند

ایران: اگر بخواهند از کسی هیچ استفاده‌ای نکنند، او را مشاور مدیریت می‌کنند


جای دیگر: اگر کسی از کار برکنار شود، عذرخواهی می‌کند و حتی ممکن است محاکمه شود

ایران: اگر کسی از کار برکنار شود، طی مراسم باشکوهی از او تقدیر می‌شود و پست مدیریت جدید می‌گیرد

 

جای دیگر: مدیران به صورت مستقل استخدام و برکنار می‌شوند، ولی به صورت گروهی و هماهنگ کار می‌کنند 

ایران: مدیران به صورت مستقل و غیرهماهنگ کارمی‌کنند، ولی به صورت گروهی استخدام و برکنار می‌شوند

  

جای دیگر: برای استخدام مدیر، در روزنامه آگهی می‌دهند و با برخی مصاحبه می‌کنند

ایران: برای استخدام مدیر، به فرد مورد نظر تلفن می‌کنند

 

جای دیگر: زمان پایان کار یک مدیر و شروع کار مدیر بعدی از قبل مشخص است

ایران: مدیران در همان روز حکم مدیریت یا برکناریشان را می‌گیرند

 

جای دیگر: همه می‌دانند درآمد قانونی یک مدیر زیاد است

ایران: مدیران انسان‌های ساده زیستی هستند که درآمدشان به کسی ربطی ندارد

 

جای دیگر: برای مدیریت، سابقه کار مفید و لیاقت لازم است

ایران: برای مدیریت، مورد اعتماد بودن کفایت می‌کند

 

جای دیگر: مدیر فعال‌ترین فرد سازمان است با مشغله فراوان

ایران: مدیر کم کارترین فرد سازمان است با مشاغل فراوان

 

منبع:http://majidkeramati.persianblog.ir


برچسب‌ها: نکته هانقدآنها و ما
[ سه شنبه 8 فروردين 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

ادعا می شود:

- مردمی هستیم صاحب اخلاق و انسانیت با پیشینه ای درخشان در این زمینه. چون سعدی به عنوان یکی از صدها شاعر و اندیشمند دیگر ایرانی می فرماید:

بنی آدم اعضای یک پیکرند/که در آفرینش ز یک گوهرند

و این بر سر در سازمان ملل متحد حک شده است و ...

بسیار خوب. حرفی نیست ولی می خواهم پرسشی را با شما در میان بگذارم:

معلّم به چه کسی درس می آموزد؟ پرسش ساده ای است. آری.. به شاگردانی که نمی دانند. این درست. ولی نکته ی ظریفی در آن نهفته است. اینکه سعدی و دیگر اندیشمندان معلّمانی بوده اند که برای شاگردان نادان خود که همان مردم باشند؛ درس می داده اند. آری. سعدی و امثال او برای کسانی که خود به هم گوهری و انسانیت و مهربانی و کمک به همنوع باور داشته باشند؛ درس نمی دهند و دیگر چیزی برای آموختن ندارند. معلّم برای آن کس که نمی داند؛ سخن می گوید. شاید ایراد گرفته شود که چه بسا سعدی این بیت و یا دیگر ابیات مروّج فضیلت های انسانی اش را در مواردی خاصّ و ماجراهایی که در ضمن آن نشانی از نامهربانی دیده؛ سروده باشد. ولی.. ولی بگذارید رو راست باشیم. در ادبیات ملل گوناگون؛ شاید بتوان به جرات گفت که ادبیات ایران زمین یکی از غنی ترین ها در موضوعات اخلاقی است:

سراسر کتاب حجیم مثنوی معنوی جلال الدین مولوی را چیزی بیشتر از آموزه های انسانی و فضایل اخلاقی تشکیل نمی دهد.

دیوان رودکی نیز به عنوان پدر شعر فارسی به همین گونه،

رباعیات خیام نیز عرصه ای است برای تشویق به اندیشیدن فرد فرد بشر و البته برای جماعت ایرانی که بیش از آنکه اهل اندیشیدن باشند؛ اهل پیروی و اطاعت بوده اند.

با اندکی تعمّق در این باره می توان دلایل و مدارک دیگری را آشکار ساخت. از جمله در فرهنگ مذهبی. به روشنی می توان دید که در فرهنگ مذهبی مردمان این سرزمین-ایران- شاید بیشتر از هر موضوع دیگری به فضایل اخلاقی توجه نشان داده شده است. به راستی چرا؟ چرا اینگونه است؟ آیا این عرضه ی بسیار بسیار فراوان این کالا، به دلیل تقاضا و احساس نیاز بسیار شدید برای آن نیست؟

آیا چنانچه مردم خود از اخلاق و انسانیت و فضایل رفتاری بهره ی کافی داشتند؛ اندیشمندان و روشن فکران اوقات گران بهای خود را صرف به نگارش درآوردن آثاری با این مضامین می کردند؟

آیا اگر اعتقادات دینی و مذهبی جایگاه مهمی در قلب و رفتار مردم داشت؛ دیگر نیازی به این همه تبلیغ و ترویج بود؟ آیا این همه خدا خدا کردن دلیل بر خلاء اعتقاد به آن نیست؟

آیا اگر کتاب و مطالعه در نزد این مردم ارزشی داشت؛ آنگاه در وصف آن، کودک دبستانی لازم بود شعر « یار مهربان » را از بر نماید؟

آیا وقتی همه جا، سخن از عدالت است؛ معنایش جز این است که این خاک؛ تشنه ی عدالت و دادگستری است؟

و آیا.. آیا دعای داریوش بزرگ که: ایزدا سرزمینم را از دروغ به دور دار؛ نمی رساند که وی در میان مردمانی دروغگو می زیسته است؟

و اکنون در سرتاسر جهان:

آیا این همه فریاد زدن از حقوق بشر و صلح و آزادی و برابری و مبارزه با تروریسم، بدان دلیل نیست که این چیزها فقط در اوهام و اتوپیاهای مصلحان وجود داشته و دارند؟

و این گزاره ی بدیهی، تز من است:

در بیابان بیشتر سخن از جرعه ای آب است و در دریا بیشتر سخن از پاره ای خشکی..

***

در این صحرای پر وحشت

رفاقت کیمیای جرعه ی آبی است

در این دریای پر نیرنگ

صداقت خشکی گم گشته ی پرتی است..


برچسب‌ها: پراکنده هانقد
[ جمعه 26 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

تلقين‌پذيري: تلقين‌ يعني‌ رايي‌ را بيان‌ كردن‌ و آراي‌ مخالف‌ را بيان‌ نكردن‌ و مخاطب‌ را در معرض‌ همين‌ راي‌ قرار دادن‌. هر وقت‌ شما در برابر هر عقيده‌اي‌ نظر مخالفان‌ آن‌ را هم‌ خواستيد نشان‌ مي‌دهد كه‌ تلقين‌پذير نيستيد. تلقين‌پذيري‌ يعني‌ قبول‌ تك‌آوايي‌.

القاپذيري: القاپذيري‌ به‌ لحاظ‌ روان‌شناختي‌ با تلقين‌پذيري‌ متفاوت‌ است‌. در القا يك‌ راي‌ آنقدر تكرار مي‌شود تا تكرار جاي‌ دليل‌ را بگيرد. اگر من‌ گفتم‌ فلان‌ گزاره‌ صحيح‌ است‌ شما از من‌ انتظار دليل‌ داريد اما من‌ به‌ جاي‌ اينكه‌ دليل‌ بياورم‌ 200 بار فلان‌ گزاره‌ را تكرار مي‌كنم‌ و كم‌كم‌ ما فكر مي‌كنيم‌ كه‌ تكرار مدعا جاي‌ دليل‌ را مي‌گيرد. يعني‌ به‌ جاي‌ اقامه‌ دليل‌، خود مدعا تكرار مي‌شود و اين‌ هنري‌ است‌ كه‌ در «پرودياگاندا» يا آوازه‌گري‌ وجود دارد. اينكه‌ رسانه‌ها وقتي‌ در دست‌ قدرت‌ها قرار مي‌گيرند آنها خوشحال‌ مي‌شوند به‌ دليل‌ وجود همين‌ روحيه‌ القاپذيري‌ در مردم‌ است‌. و الا اگر ملتي‌ القاپذير نباشد هرچه‌ كه‌ رسانه‌ها بگويند چون‌ دایماً دليل‌ مي‌خواهند كسي‌ از به‌ دست‌ گرفتن‌ راديو و تلويزيون‌ اظهار خوشحالي‌ نمي‌كند.

تقليد: منظور من‌ از تقليد نه‌ آنست‌ كه‌ در فقه‌ گفته‌ مي‌شود. مراد، تقليد به‌ معناي‌ روانشناختي‌ آن‌ است‌. يعني‌ اينكه‌ من‌ آگاهانه‌ يا ناآگاهانه‌ تحت‌ الگوي‌ شخصي‌ باشم‌. يعني‌ من‌ خودم‌ را مانند تو مي‌كنم‌ و به‌ تو تشبه‌ مي‌جويم‌ و تقليد، يعني‌ من‌ تو را الگو گرفته‌ام‌. آن‌چه‌ كه‌ در عرفان‌ گفته‌ مي‌شود كه‌ تشبه‌ به‌ خدا بجوييد اگر اين‌ كار را با انسان‌ها انجام‌ داديم‌ تعبير به‌ تقليد مي‌شود و اين‌ تقليد هم‌ در اديان‌ و مذاهب‌ و هم عرفان‌ مورد توبيخ‌ است‌.

تعبد: تعبد يعني‌ سخني‌ را پذيرفتن‌ صرفاً به‌ اين‌ دليل‌ كه‌ فلان‌ شخص آن‌ را گفته‌ است‌. يعني‌ اينكه‌ اگر این صورت‌ استدلالي‌ من‌ ذهن‌ من‌ را آزار ندهد كه‌ «فلان‌ گزاره‌ صحيح‌ است‌ چون‌ فلان‌ شخص گفته‌ است: فلان‌ گزاره‌ صحيح‌ است»، من‌ اهل‌ تعبدم‌. آيه‌اي‌ در قرآن‌ است‌ كه‌ معمولاً كمتر نقل‌ مي‌شود «اتخذو احبارهم‌ و رهبانهم‌ من‌ دون‌ا...» كه‌ در باب‌ روحانيت‌ نصاري‌ و يهود است‌ كه‌ فراوان‌ مي‌گويد كه‌ يهوديان‌ و نصاري‌ روحانيون‌ خود را مي‌پرستيدند من‌ دون‌ا... (به‌ جاي‌ خدا يا علاوه‌ بر خدا). صحابي‌ از امام‌ باقر مي‌پرسد كه‌ آيا واقعاً مي‌پرستيدند حضرت‌ در جواب‌ مي‌گويد هرگز اين‌گونه‌ نيست؛ روحانيون‌ مسيحي‌ به‌ مردم‌ نمي‌گفتند كه‌ ما را بپرستيد و اگر هم‌ مي‌گفتند كسي‌ نمي‌پرستيد. اما اينكه‌ قرآن‌ به‌ آنها اين‌ نسبت‌ را مي‌دهد به‌ اين‌ دليل‌ است‌ كه‌ رفتاري‌ كه‌ با خدا بايد مي‌داشتند با روحانيون‌ خود داشتند.

مجموعه‌ عوامل‌ دسته‌ دوم‌ ناشي‌ از يك‌ عمل‌ واحد است‌ و آن‌ اينكه‌ ما «زندگي‌ اصيل»‌ نداريم‌. زندگي‌ اصيل‌ به‌ تعبير روانشناسان‌ انسان‌گرا و به‌ تعبير عرفا يعني‌ زندگي‌ براساس‌ فهم‌ و تشخيص خود. زندگي‌ اصيل‌ را فقط‌ كساني‌ انجام‌ مي‌دهند كه‌ دو سرمايه‌ دارند؛ عقل‌ در مسائل‌ نظري‌ و وجدان‌ در مسائل‌ عملي‌.

شخصيت‌پرستي‌: كمتر مردمي‌ به‌ اندازه‌ ما شخصيت‌پرستند و شخصيت‌پرستي‌ جز اين‌ نيست‌ كه‌ شخصيتي‌ خود را بر ما عرضه‌ مي‌كند و خوبي‌هايي‌ كه‌ در زندگي‌ اطراف‌ خودمان‌ نمي‌بينيم‌ از سر توهم‌ به‌ او نسبت‌ مي‌دهيم‌ و او را به‌ دست‌ خودمان‌ بزرگ‌ مي‌كنيم‌.

تعصب: تعصب‌ هم‌افق‌ با شخصيت‌پرستي‌ است‌. تعصب‌ به‌ معناي‌ چسبيدن‌ به‌ آنچه‌ كه‌ داريم‌ و نگاه‌ نكردن‌ به‌ چيزهاي‌ فراواني‌ كه‌ نداريم‌. اگر من‌ شيفته‌ آن‌چه‌ كه‌ دارم‌ شدم‌ و فكر كردم‌ که جاي‌ نداشته‌ها را هم‌ برايم‌ مي‌گيرد من‌ نسبت‌ به‌ آن‌ تعصب‌ پيدا كرده‌ام‌ و اينجاست‌ كه‌ من‌ نسبت‌ به‌ كساني‌ كه‌ به‌ آن‌ وفاداري‌ ندارند دو ديدگاه‌ پيدا مي‌كنم‌. گروهي‌ خودي‌ مي‌شوند و گروهي‌ غيرخودي‌. قرآن‌ خودي‌ و غيرخودي‌ را رد كرده‌ است‌ چرا كه‌ درباره‌ حب‌ و بغض‌ مي‌گويد وقتي‌ با گروهي‌ دشمنيد دشمني‌ باعث‌ نشود درباره‌ آنها عدالت‌ و انصاف‌ را فراموش‌ كنيد. درباره‌ دوستي‌ هم‌ مي‌گويد هميت‌ جاهليت‌ شما را نگيرد. هميت‌ جاهليت‌ يعني‌ اينكه‌ چون‌ فلاني‌ از قبيله‌ من‌ است، طرف‌ او را چه‌ ظالم‌ باشد چه عادل‌، مي‌گيرم‌. به‌ عبارت‌ ديگر ويژگي‌هاي‌ خود او مهم‌ نيست‌ بلكه‌ ويژگي‌هاي‌ تعلقي‌ او مهم‌ است‌.     

اعتقاد به‌ برگزيدگي: هر كدام‌ از ما اگر به‌ خودمان‌ رجوع‌ كنيم‌ مي‌بينيم به‌ نوعي‌ فكر مي‌كنيم‌ که به‌ نوعي‌ مورد لطف‌ خدا هستيم‌. يعني‌ درست‌ است‌ كه‌ ممكن‌ است‌ وضع‌ ما به‌ مو بند باشد اما پاره‌ نمي‌شود و اكثر اهمالها و بي‌توجي‌ها ناشي‌ از همين‌ نكته‌ است‌. لاپينيس‌ اصطلاحي‌ داشت‌ كه‌ براي‌ موارد ديگري‌ به‌ كار مي‌برد. اين‌ اصطلاح‌ «هماهنگي‌ پيش‌ بنياد» بود به‌ معني‌ اينكه‌ گويا همه‌ امور از پيش‌ حاصل‌ آمده‌ است‌. گويا ما اين‌ هماهنگي‌ پيش‌بنياد را راجع‌ به‌ خودمان‌ قایليم‌


برچسب‌ها: نقد
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 11 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

(مصطفی ملکیان (زاده ی ۱۳۳۵ خورشیدی در شهرستان شهرضا، استان اصفهان) متفکر، نویسنده، مترجم و ویراستار و روشنفکر بر جسته ی ایرانی است.)

در صد سال‌ اخير كسانی‌ كه‌ درباره‌ مشكلات‌ جامعه‌ سخن‌ گفته‌اند و مطالعه‌ كرده‌اند معمولاً مجموعه‌ علل‌ و عواملی‌ كه‌ باعث‌ اين‌ همه‌ مشكلات‌ علمی‌، بيچارگی‌ و بدبختی و مسائل‌ نظری‌ برای جامعه‌ شده‌ است‌ را بيشتر در سه‌ محور كندوكاو كرده‌اند. اولين‌ محور، مداخله‌ كشورهای‌ خارجی‌، استعمار و انواع‌ و اقسام‌ سلطه‌طلبی‌ها بوده‌ است‌. دومين‌ نكته‌ رژيم‌های‌ سياسی‌ حاكم‌ و مساله‌ سوم‌ تلقی‌ مردم‌ از دين‌ بوده‌ است‌. اين‌ سه‌ عامل‌ تاكنون‌ بيشتر مورد تاكيد بوده‌ است‌ و بسته‌ به‌ ديدگاه‌های‌ مختلف‌ بر يكی‌ از اين‌ عوامل‌ بيشتر تاكيد شده‌ است‌. اگرچه‌ معمولاً كسی‌ هم‌ نيست‌ كه‌ دو عامل‌ دیگر را انكار كرده‌ باشد.

اما مساله‌ای‌ كه‌ مهمتر از اين‌ سه‌ عامل‌ است‌ وضع‌ فرهنگی‌ مردم‌ است‌. به‌ تعبير ديگر آسيب‌شناسی‌ فرهنگی‌ مردم‌ ايران‌ و اينكه‌ به‌ لحاظ‌ فرهنگی‌ چه‌ امور نامطلوبی‌ در ذهن‌ و ضميرشان‌ راسخ‌ شده‌ است. بنابراين‌ سخنان‌ من‌ به‌ معنای‌ انكار سه‌ عامل‌ ديگر نيست‌. ولی‌ تاكيد بر اين‌ است‌ كه‌ مهم‌تر ازآن‌، نگرش‌های‌ فرهنگی‌ ماست‌.
در باب‌ نگرش‌های‌ فرهنگی‌ من‌ يك‌ تفسير دوگانه‌ دارم‌. من‌ معتقدم‌ وقتی‌ گفته‌ می‌شود كه‌ از ماست‌ كه‌ بر ماست‌ و اينكه‌ گفته‌ می‌شود ما بايد از درون‌ تغيير كنيم‌ دو نوع‌ تغييركردن‌ مراد است‌ كه‌ من‌ به‌ يك‌ نوع‌ آن‌ می‌پردازم‌. 


برچسب‌ها: نقد
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 11 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

سلام خدا / با اینکه دیگه هیچ اعتقادی به وجود پر برکت!!! تو ندارم ولی باز هم مثل همیشه میخوام با تو حرف بزنم / نمی دونم چرا!! شاید برای اینکه تو بیکار ترین موجودی هستی که من می شناسم

می دونی چیه؟ من دیگه خسته شدم / یعنی ما هممون دیگه خسته شدیم

ما گرسنمونه/ ما سردمونه/ غذا میخوایم/ جای گرم میخوایم

امشب یه شب سرد زمستونیه / بابا وقتی از در خونه اومد تو باز هم مثل همیشه زود رفت تا بخوابه ، سراغ غذا نرفت چون می دونست اجاق خالیه

بابا این روز ها تا از سر کار میاد خونه از ترس اینکه بهش نگیم فلان چیزرو میخوایم زود خودشو میزنه به خواب / آخه بابا خیلی غرور داره ، نمی تونه بمون بگه ندارم

داداش هنوز تو خیابونا دنبال آدم پولدارا میگرده / داداش شغل نسبتا خوبی داره از آدمای بالا شهری یواشکی بدون اینکه خودشون متوجه بشن پول قرض می گیره ولی دیگه بهشون پس نمی ده ، آخه دیگه پیداشون نمی کنه

داداش داره پولاشو جمع میکنه تا عید با دوستاش بره شمال / میگه جای خیلی قشنگیه ، مثل بهشت می مونه ، هم سبزه هم آبی

راستی یادم رفت بگم آبجی معمولا شب نمیاد خونه آخه اون شبها تا صبح کار میکنه ، صبح ها تا عصر می خوابه ، عصر ها هم میره دنبال مشتری / اون دیگه واسه خودش کار میکنه / قبلا با یه خانمی کار میکرد که بهش می گفت خاله

آبجی میخواد پولاشو جمع کنه بره دبی ، می گه اونجا بیشتر قدر ماها رو می دونن

ساعت از 10 گذشته ولی هنوز مامان داره واسه اون خانمه که یه دونه از اون ماشینای با کلاس داره و همیشه مامان میره خونشون کمکش کنه تا خونشو تمیز کنه سبزی خرد میکنه / اخه اون خانمه فردا مهمون داره ، مامان باید دوباره بره خونشون

تلویزیون همینجوری داره واسه خودش اخبار نشون می ده / یه عالمه آدم ریختن تو خیابونا داد میزنن:یه چیز هسته ای حق مسلم ماست

من مطمئنم که اونام گرسنشونه

ولی نمیدونم این چه ربطی داره به گرسنگیشون

ولی لابد اون چیز هسته ای هم یه چیزی مثل تخم مرغ می مونه ولی از نوع هسته داره شه

خدایا هنوز بیداری؟ یا مثل همیشه وسط حرفهای من خوابت برده؟

دلم واسه تو هم می سوزه ، آخه تو هم دیگه نمی تونی کاری بکنی

تو هم هر وقت ما بنده ها ازت یه چیزی بخوایم ، مثل بابا از رو شرمندگی چشماتو می بندی و خودتو می زنی به خواب

اصلا تو هم بخواب ، من خودم یه روزی بزرگ میشم / از تو هم بزرگتر ، درسامو میخونم میرم دکتر میشم، اونوقت پولامو جمع میکنم / اونوقت واسه همه ی آدما نون می خرم اگه پولم اضافه اومد یکی دیگه هم براشون میخرم ، تا یکیشو بخورن ، یکیشو بذارن تو سفره هاشون / آخه بابا میگه اون قدیما تو سفره ی همه ی آدما نون بوده

بابا میگه اون قدیما بابا ها واسه بچه ها نون میاوردن / خواهرها شبها تو خونه های خودشون میخوابیدن / داداش ها تو مغازه ها کار میکردن نه تو خیابونا

بابا میگه اون قدیما شبها کسی گرسنه نمیخوابید

اون آقا تو اخبار داره میگه امروز کار لوله کشی گاز به ارمنستان تموم شده / یعنی ما میخوایم به اونا گاز بفروشیم اونا به ما نون بدن ؟؟؟

منبع: cloob.com

 

 


برچسب‌ها: نقد طنز کمدی واژه ها دردنوشته ها
[ چهار شنبه 26 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

نقد یعنی یافتن اشکالات و در عین حال دیدن نقاط قوت. دوست واقعی آن کسی است که با نیت اصلاح اشکالات ما، رفتارمان را نقد کند. منتقد کسی نیست که به همه چیز بدبین باشد. منتقد کسی است که می خواهد زیبایی و خوبی ها را در نهایت کمال ببیند. به این دلیل به دنبال یافتن آن اشکالاتی است که رفع و برطرف ساختنشان، به زیبایی و کمال هر چه بیشتر موضوع نقد، منتهی  شود.

 


برچسب‌ها: نقد
[ شنبه 22 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 23 صفحه بعد
درباره وبلاگ

چه آسان شعر می‌سراییم و از انسانیت و حقوق بشر و صدها واژه‌ی از تداعی افتاده‌ی رنگین دیگر دم می‌زنیم. اما آن سوتر از دیوار بلند غرورمان، فراموشی‌مان و روزمرّه‌گی‌مان شعرها کشتار می‌شوند. انسانیت و حقوق بشر در گنداب‌ها دست و پا می‌زند و قاموسی به حجم تاریخ دور و نزدیک از واژگان زنده؛ گرد فراموشی می‌گیرد. چه ساده فراموش می‌کنیم مرگ «شعر» در جامه‌ی انسان را.. آری.. از شعرستانیم و از شعر بی‌خبر و از نزدیک‌ترین‌ها چه دورترین..
امکانات وب